-
اولین سفر سه نفره
پنجشنبه 25 تیر 1394 18:45
دیروز اولین سفر سه نفره ما اتفاق افتاد ... آذرمی دخت، انوش و فرآیین ما قبلا هم یه سفر سه نفره داشتیم اونم یک روز به عید نوروز ولی اون موقع فرآیین تو دل من بود. البته بیست و یک روزگی یک کم واسه سفر رفتن زوده اما ما می خواستیم بیایم شهرستان که اقوام پدری فرآیین هم ببینند گل پسری منو. خانواده من از پونزده روز قبل زایمان...
-
خدا مهربونی کرد، تو رو سپرد دست خودم ...
شنبه 13 تیر 1394 18:19
امروز ده روزه که فرشته ی ما داره در کنارمون زندگی میکنه، یه زندگی شیرین . البته با بی خوابی های فراوان :) البته ناگفته نماند که در کل پسر بدی نیست و مامانو باباشو خیلی اذیت نمی کنه، ولی خب شب بیداری های زیادی کشیدم مثل همه مامانهای فداکار، زمانی هم که می خوابید من دلم نمیومد بخوابم و کنارش دراز می کشیدمو مات و مبهوت...
-
فرشته بندانگشتی من زمینی شد ...
شنبه 6 تیر 1394 16:48
تاریخ ها همیشه توی زندگی آدم نقش مهمی دارند. اصلا یه جورایی همه مون داریم باهاشون زندگی می کنیم و نفس میکشیم. مثلا من همیشه تاریخ اولین دیدارم با انوش یا اولین باری که باهم رفتیم بیرون یا تاریخ عقد و عروسی و تولدها و این چیزها رو یادم میمونه حتی بدون اینکه جایی یادداشتش کنم اما چند روز پیش یه تاریخ جدید تو قلب من حک...
-
فقط نمی دونم با لرزش دستم و تپش قلبم و اشک شوقم چیکار کنم
چهارشنبه 3 تیر 1394 16:45
امشب آخرین شبی هستش که پسرک توی دلمه. از فردا من مامان یه فرشته بندانگشتی میشم. اگه بگم استرس ندارم خیلی دروغ گفتم چون تا همین هفته پیش فکر می کردم میتونم طبیعی زایمان کنم ولی نشد.. خب حتما صلاح اینه که من فردا برم زیر تیغ جراحی ... وسایل پسرم رو از دو هفته پیش تو ساکش چیدم و فردا روز موعوده. نمیدونم چرا همه احساساتم...
-
سلامی چو بوی خوش آشنایی
شنبه 30 خرداد 1394 16:22
سلام ... سلام من از بلاگفا کوچ کردم به اینجا متاسفانه بلاگفا کاربریم رو نمیشناسه و منم تصمیم گرفتم یه دفتر خاطرات عشقولانه جدید بسازم و با انوش و فرآیین کوچ کردیم اینجا، فقط متاسفانه نیمی از مطالب من دیگه تو بلاگفا در دسترس نیست و به همین خاطر مجبور شدم سفر نامه هام رو نصفه نیمه کپی کنم تو وبلاگ جدید تا اینکه اگه خدا...
-
دعام زود به آسمون هفتم رسید :)
چهارشنبه 9 اردیبهشت 1394 14:52
دیروز تمام روز ذهنم مشغول تنظیم کردن مرخصی هام بود. اینکه چند روز قبل از زایمان میتونم مرخصی بگیرم، چقدر می تونم از مرخصی استفاده کنم، اصلا تا کی میتونم بیام سر کار، و ازین قبیل فکرها .... نزدیک به پایان وقت اداری داشتیم با رییس شوخی می کردیم و گپ و این حرفا که اون بنده خدا هم گفت ببین باباجان تو غصه مرخصی رو نخور من...
-
آذرمی دخت غرغروووو
دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 14:57
دیگه خسته شدم، دارم روزشماری می کنم که این دو ماه هم هرچه زودتر بگذره و بتونم پسر نازمو ببینم. خدارو شکر حالم نسبت به خیلی ها خوبه ولی مدام خوابم میاد، تو اداره چشمامو به زور باز نگه می دارم. آخه شبا خواب ندارم که ... تا ساعت دو نصفه شب که خوابم نمیبره، به محض اینکه یه ذره خواب میاد به چشمام باید ازین پهلو به اون پهلو...
-
در مسیر راه شیری
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 15:02
بدجوری استرس گرفتم. قراره اداره منتقل بشه به غرب تهران و منم ساکن شرق، و باید دو روز تو راه باشم تا برسم به محل کارم :( حالا فاصله زمانی به کنار، باید دو خط تاکسی عوض کنم با مقداری پیاده روی ... خونه رو هم نمیتونیم منتقل کنیم به غرب چون اونطوری مسیر انوش طفلی صدبرابر میشه. نمیدونم با این شرایط چطوری می تونم برم سر کار...
-
مادرانه های این روزهای من
یکشنبه 30 فروردین 1394 16:29
وقتی از پشت ویترین مغازه ها چشمم به وسایل نی نی میفته چشام برق می زنه، هرچند چند دقیقه بعدش یعنی بعد از قیمت کردن وسایل برق از سرم میپره :) ولی خب نمیدونم چه حسیه که آدم دلش میخواد با وجود گرونی، بازم واسه بچه ش بهترین هزینه ها رو بکنه. تا الان خیلی از وسایل فرآیین و خریدم. تقریبا لباساش و وسایل ضروریش تموم شده، فقط...
-
فرشته بندانگشتی ما نامدار شد
یکشنبه 16 فروردین 1394 16:30
بالاخره بعد از کلی فکر و تحقیق اسم فرشته بند انگشتی مونو انتخاب کردیم ... فرآیین: به معنای کسی که روش و منش شکوهمندی دارد و نام یکی از بزرگان دربار ساسانی بوده است. البته معنی این اسم در لغت نامه های فارسی نیست و من از فرهنگ پهلوی مکنزی معنی این نام رو پیدا کردم چون هر دو سیلاب جزء واژگان پهلوی در پارسی باستان هستند....
-
وقتی در کنار توام هر محالی ممکن می شود
دوشنبه 25 اسفند 1393 16:30
امروز ششمین سالگرد ازدواجمونه. شش سال پیش ما تو حرم امام رضا عقد کردیم. حقیقتا که عمر مثل برق و باد می گذره ولی من بابت شش سال گذشتم خیلی خوشحال و راضی ام. تو این سالها خیلی چیزا یاد گرفتم، خیلی تجربه های خوب داشتم، از نظر کاری خیلی پیشرفت کردم، ادامه تحصیل دادم و ... در کنارش روزهای سختم داشتم ولی انصافا خدا وعدۀ...
-
خروس زری جون ... پیرهن پری جون :)
یکشنبه 10 اسفند 1393 16:31
دیروز منو پسرم قصه خروس زری نوشته احمد شاملو رو گوش دادیم، خیلی خوب بود و بهمون خوش گذشت، یعنی از این به بعد هر روز قراره قصه گوش بدیم تا فندق عادت کنه. قصه بعدی هم که قراره گوش بدیم شهر قصه نوشته بیژن مفیده ... حالا دارم دنبال این قصه های قدیمی صوتی می گردم که اگه بتونم یه کالکشن درست کنم واسه فندقم.
-
جنگ و صلح
یکشنبه 3 اسفند 1393 16:32
جنگ و صلح اثر تولستوی، اولین رمانی هستش که منو فندق قراره باهم بخونیم، امیدوارم خوشت بیاد فندق کوچولوی مامان
-
اولین هدیه فندق برای انوش
سهشنبه 28 بهمن 1393 16:33
دیروز بالاخره بعد از هفته ها تلاش فندق رضایت داد واسه بابایی هم یه ضربه بزنه. قبلا من هر موقع احساس می کردم داره تکون میخوره به انوش می گفتم که دستشو بزاره رو شکمم ولی به محض اینکه انوش دستشو میذاشت ضربه های فندق قطع می شد یا انقدر ضعیف می شد که طفلی انوش نمی تونست احساس کنه. ولی دیروز برای اولین بار بود که فندق یه...
-
گام های سنگین در جهت تربیت فرزند :)
شنبه 25 بهمن 1393 16:34
دیشب دو تا تصمیم جدید واسه فندق گرفتم، اول اینکه میخوام یه کتابخونه خوب و مجهز و پر محتوا واسه فندق درست کنم. در حقیقت ترجیح میدم به جای خریدن لوازم بی مصرف بودجه مو صرف کتابخونه کنم. در راستای تصمیم اولم، این وظیفۀ بسیار جذاب به انوش واگذار شد و بهم قول داد که اردیبهشت میره و از نمایشگاه کتاب خرید میکنه، البته فقط...
-
و داستان ادامه دارد .....
سهشنبه 21 بهمن 1393 14:51
نوزده هفته و چهار روز .... این روزها فکر میکنم فندق داره واسه مامانش بارفیکس میزنه :) تکوناش زیاد شده ماشاله، دیگه تو تاکسی تو خیابون، تو اداره، در هر حالتی که باشم تکوناشو احساس می کنم ولی حیف که نمیشه دستمو بزارم رو شکمم. برای خودم یه داستان درست کردم از تکون خوردن فندق: فندق تو بغل فرشتۀ نگهبانش نشسته، که فرشته ازش...
-
اولین عکس دو نفرۀ ما
جمعه 17 بهمن 1393 14:54
امروز دقیقا چهارماه و نیمه که من میزبان یک فرشته بند انگشتی هستم. یک فرشته آسمونی که چهارماه و نیمه دیگه زمینی میشه (انشاله). انوش اولین عکس دو نفرۀ منو فندقو امروز گرفت. ولی ازین به بعد سر هر ماه عکس می گیریم تا ببینیم فندق چه جوری تو دل من رشد می کنه.
-
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم
چهارشنبه 15 بهمن 1393 14:55
دوست جونا یاری کنید تا من کم کم اسم پسرمو پیدا کنم، هرچی به نظرتون قشنگه پیشنهاد بدید لوطفن :)) فقط نام ایرانی باشه حتما. قبلا از همکاری شما متشکرم آذرمی دخت
-
(دهم بهمن نود و سه) خرید اولین هدیه های آذرمی برای فندقش
سهشنبه 14 بهمن 1393 14:56
جمعه ای که گذشت اولین خریدم رو برای فندق انجام دادم، کلی براش لباس خریدم: چند تا بافت، یه کاپشن سبز خال خالی که پشتش یه خرس چسبیده، شلوار کتان و کلی بلوز خوشگل و کوچولو، شرت عینکی و سرهمی دکمه دار هم خریدم. وای که چه رنگای خوشگلی دارن این لباسای نوزادی منم واسه اینکه تنوع بشه چند رنگ رو انتخاب کردم، آبی، سبز پسته ای،...
-
و خداوند از روح خود بر فرزند ما دمید
دوشنبه 13 بهمن 1393 14:57
چهار ماه و ده روز گذشت ... از امروز دیگه فندق کوچولوی ما علاوه بر جسم، روح هم داره. و ازین به بعد همه چیز رو می فهمه، هر صدایی رو می شنوه و کم کم با صداهایی که از بیرون می شنوه ارتباط عاطفی برقرار میکنه. خدایا شکرت به خاطر این معجزات عجیب غریبی که اصلا تو مغزم هم نمی گنجه. دیشب یه ضربه احساس کردم و می تونم با اطمینان...
-
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
دوشنبه 6 بهمن 1393 14:57
چند روزیست ضربه های جدیدی رو احساس می کنم. نمیدونم این ضربه ها به خاطر حرکات فندقه یا توهمی بیش نیست. میخوام براش تاریخ اولین ضربه هاشو یادداشت کنم اما هنوز باورم نمیشه که می تونم حرکاتشو احساس کنم. **من با فندق قرار گذاشتم تا ده شب با هم جوشن کبیر بخونیم، شبا هم موقع خواب پیانو گوش بدیم (خوابهای طلایی جواد معروفی)...
-
اولین موسیقی دان تاریخ
یکشنبه 5 بهمن 1393 14:58
دارم واسه فندقم اسم انتخاب می کنم اما نمیدونم چی! الان به این نتیجه رسیدم اسم انتخاب کردن واسه بچه سخت ترین کار دنیاست، البته بعد از زاییدنش :) حدود هفتاد درصد از مغزمو اسم باربد مشغول کرده باربد : بارگاه پروردگار، نگهبان بارگاه، انسان مسئولیت پذیر، اولین موسیقی دان تاریخ در دربار خسرو پرویز
-
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
پنجشنبه 25 دی 1393 15:04
ساعت هشت شب، بیست و پنجم اسفند ماه هزار و سیصد و هشتاد و هفت، شب تولد پیامبر خطبه عقد ما در صحن جمهوری حرم امام رضا (ع) خونده شد و از اون تاریخ ما دو یار زمینی و آسمونی شدیم. وقتی خطبه عقدو می خوندن هر دوتامون اشک می ریختیم. توی این یکسال انتظار، سختی زیاد کشیدیم، حرف زیاد شنیدیم، خون دل خوردیم، باهمدیگه خندیدیم، گریه...
-
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
یکشنبه 21 دی 1393 15:05
روزهای خوبی داشتیم، پر از عشق و انرژی اما این خوشی زیاد طول نکشید.
-
لحظه دیدار تو شد .. روز میلاد من
شنبه 20 دی 1393 15:06
دیدار ما بعد از گذشت دو سال مقارن شد با مراسم عروسی پسرخاله بنده 87/1/17 ... اونم چه دیدار لاوی :) و اولین قرار ملاقات ما در رستوران هتل قصر بود، دو روز بعد از اینکه من از سفر حج برگشتم : 87/2/19 از اون شب به بعد ارتباط ما صمیمانه تر شد اما هنوزم حرفی از دوستی و ازدواج نبود. یادمه اولین باری که همسرجان می خواست بگه که...
-
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
چهارشنبه 17 دی 1393 13:15
کلاس کنکور ما ده جلسه برگزار شد. بعد از آزمون ما تا سال بعد، همدیگر رو ندیدیم. دی ماه هشتادو شش بود که کاری در زمینه چاپ باتیک برام پیش اومد و دنبال می گشتم که از یه نفر راهنمایی بگیرم. داشتم تو گوشیم دنبال شماره می گشتم که چشمم به اسم انوش افتاد. بهش زنگ زدم و اونم منو راهنمایی کرد. چند روز بعد که کارم با موفقیت...
-
آن شب از دولت می دفع ملالی کردیم ... این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
سهشنبه 16 دی 1393 13:15
اواخر شهریور بود که نتایج کنکور اومد، مجاز شده بودم: رشتۀ مجسمه سازی و گرافیک، ولی کنکور هنر با بقیه کنکورها فرق داشت چون دو مرحله ای بود و باید برای آزمون عملی آماده می شدم. از همون لحظه اول شروع کردم به یافتن کلاس کنکور و به چند جایی سر زدم و حتی چند جلسه در کلاس ها شرکت کردم اما از روند کار اساتید راضی نبودم.... چه...
-
خداوند رای و خداوند جای ... خداوند روزی ده رهنمای
شنبه 6 دی 1393 13:16
سه ماه تمام ... من و شاید پسر فندقم وارد چهارماهگی شدیم دیشب شاهنامه خوانی من و معجزۀ دورنم آغاز شد و انشاله تا پایان سه ماهه دوم ادامه داره. جهـاندار پیش جهان آفرین نیایش همی کرد و خواند آفرین که اورا فروغی چنین هدیه داد همین آتش آن گاه قبله نهاد یکی جشن کرد آنشـب و باده خورد سده نام آن جشن فرخنده کرد
-
شیرین است دنیای با تو، و من این دنیای مادرانه ام را بیش از هر چیزی دوست دارم
چهارشنبه 3 دی 1393 13:17
تا همین چند روز قبل باورم نمی شد که در وجودم تحولی عظیم روی داده است. مدام احساس می کردم که توهمی بیش نیست تا اینکه دستگاه سونوگرافی را روی شکمم گذاشت. اولین چیزی که دیدم دستهای کوچکی بود که آرام بالا و پایین می رفت. فکری شدم که درست دیده ام یا نه!!! ولی واقعیت داشت و بعد از چند ثانیه در صفحه روبرویم یک معجزه دیدم:...
-
یاد برخی لحظات زنده ام می دارد
یکشنبه 23 آذر 1393 14:59
گاهی اوقات افکارم مانند پرنده ای می پرد و می رود بر لب بامِ نه سال قبل، به زمانی که برای اولین بار انوش را دیدم، در قالب استادی سخت گیر که مدام از شاگرد طرح می خواست .... حالا فکری ام که اگر در آن لحظه کسی دستی بر شانه ام می زد و می گفت: آذرمی دخت، نه سال دیگر منتظر تولد فرشته ای هستی که پدرش همین معلم سخت گیر است بی...