این روزها فرآیین روبه راه تر شده و گمونم دیگه داره شرایط رو می پذیره. پرستارش میگه چند روزیه که هم آرامشش برگشته و هم خوابش تنظیم شده. غذاشو هم خیلی خوب میخوره ماشاله. الهی قربون پسرکم بشم که انقدر هم گلابی دوست داره.
از اول دی ماه فرآیین شروع کرد به غذا خوردن و به توصیه دکتر از دو قاشق غذاخوری لعاب برنج شروع شد و الان تبدیل شده به یه سوپی شامل برنج، هویج، سیب زمینی و قلم شتر. از میوه ها هم اول سیب و الان گلابی و دو سه روزی هم موز خورده. یه شیشه کوچیک هم شیر مادر میخوره. این کل تغذیه ش هست تو زمانی که من نیستم و وقتی من از سر کار برمی گردم حتی با وجود سیر بودن بازهم به من می چسبه و با ولع شیر می خوره.
از خاصیت های مادر بودن اینه که حتی اگر یک ساعت از فرشته ی بندانگشتیت دور باشی انگار یک ماه ازش دور بودی و وصف حال این روزهای من اینطوریه. وقتی برمیگردم و فرآیین و بغل می کنم دیگه دوست ندارم بزارمش زمین.
زمانی که تازه وبلاگ نویسی رو شروع کرده بودم یکی از خوانندگان گیر به اصطلاح سه پیچ داده بود که املای آذرمی دخت اشتباهه و باید آزرمی دخت بنویسی ...
خلاصه ما برای ایشون توضیح دادیم و ایشون اصرار ورزیدن که آزرم به معنی شرم میشه و املاش اینطوریه ... و من بازهم توضیح دادم که خواننده ی گرامی نام من به معنی شرم نیست بلکه آذرمی به معنی مفتخر و محترم هست و آذرمی دخت به معنای دختر شخص محترم ...
ولی ایشون همچنان اصرار داشتند که نامت اشتباه املایی دارد. در این راستا من پستی گذاشتم و برای ایشون رسم الخط زبان پهلوی ساسانی رو در رابطه با این نام به تفصیل توضیح دادم و اینکه بساط ز و ذ و امثال این حروف فقط در لغات فارسی اینچنین است وگرنه که در زبان پهلوی ساسانی چند ز و س و ق با این رسم الخط وجود نداشته و تفاوتی از نظر معنایی بین آزرمی و آذرمی وجود ندارد ...
و ایشون در نهایت هم قانع نشدن و فرمودند که ما هفت جدمون فامیلشون آزرمی هست و از عهد بوق همینطوری می نوشتند و معنیش می شده شرمگین...
آخرین پیامش باعث شد من یاد بگیرم توضیح واضحات و نقل تاریخچه برای آدمهایی که بی دلیل و بدون داشتن هیچ حقی علاقه دارند آش بقیه رو هم بزنند کاری بسیار عبث است و توهین کردن در یک وبلاگ که فکر میکنم جز حریم های دوستانه ی نویسنده هست هیچ معنی و مفهومی جز بی شعوری اجتماعی و فرهنگی ندارد.
دیروز پرستار فرآیین براش مشکلی پیش اومد و نتونست بیاد. از شانس خوبم خواهر و پدری تهران هستن و پسرک دیروز پیش اونا موند، البته انوش هم این روزها در حالت نیمه تعطیلی به سر می بره. ظاهرا دیروز به پسرک زیاد سخت نگذشته و همه چی بر وفق مراد بوده خدا رو شکر. دورش که شلوغ باشه کمتر دلتنگی میکنه.
اولین بار که فرآیین تونست بشینه همین چند شبه پیش بود یعنی یازدهم دی ماه. بین من و انوش روبروی سفره نشسته بود و به ما که مشغول شام خوردن بودیم زل زده بود و دهنشو مزه می کرد. البته انوش براش توضیح داد که ایشاله تا سال دیگه میتونه از خوراکی هایی که ما می خوریم بخوره ولی خب شما از دل خودت برو تو دل بچه، وقتی ببینی مامانو بابات دو لپی دارن غذا میخورن و تو فقط باید نگاه کنی چه حالی بهت دست میده. البته هراز گاهی هم به خاطر اینکه نمیتونست تعادلشو حفظ کنه به یه طرف غش می کرد.
دیشب اما پسرکم تونست کامل بشینه و اولین عکس نشستن شو گذاشتم تو اینستا
** پسرک گلم پونزده دی ماه، توی شش ماه و یازده روز تونستی بدون کمک بشینی.
دیروز اولین روز بازگشتم به کار بود. شش ماه مرخصی زایمانم در چشم برهم زدنی تموم شد و من راهی اداره شدم. از شب قبل حس روز اول مدرسه رو داشتم. همون حس نه چندان خوشایندی که هفته های اول مهر به آدم دست میده. دوری از پسرک لپ گلی و همیشه خندون هم این حس رو ناخوشایندتر کرده بود. البته دیروز انوش تعطیل بود و پیش پسرک موند و از امروز پیش پرستار می مونه.
دیروز بعد از حدود یکسال و نیم سوار مترو شدم و اصلا باورم نمیشد که ساعت یک ربع به هشت مترو خلوت باشه. کلا نیم ساعت مترو سواری کردم و دقیقا جلوی خروجی مترو سوار تاکسی خطی و کل مسیرم حدود پنجاه دقیقه طول کشید. باورم نمیشد انقدر خوب و تقریبا بدون دغدغه برسم به محل کارم.
یه پست گذاشته بودم تو خرداد ماه در خصوص تغییر مکان اداره و دور شدن راهم و استرس و حرصی که اون روزها خوردم. ولی دیروز متوجه شدم که چقدر الکی خودمو اذیت کردم به خاطر مسافت، چون خیلی راحت تر از مسیر قبلی رسیدم. یه نکته مهمش اینه که تو مترو دیگه شاهد ترافیک وحشتناک و صدای بوغ ماشینا نیستی و طبق برنامه ریزی زمانی به مقصد میرسی. اینارو گفتم که بگم از الان به خاطر آینده نگرانی به خودتون راه ندید چون همه چی درست میشه و هر چیزی که در زندگیه آدم پیش میاد به یه اتفاق خیر ختم میشه.
دیروز وقتی رسیدم خونه و درو باز کردم فرآیین روی پای انوش نشسته بود و تا چشمش به من افتاد شروع کرد به خندیدن. وای که چقدر تو این هفت ساعت دلتنگش شده بودم. بدو بدو رفتم لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو حسابی شستم و بغلش کردم اونم کلی ذوق زده شده بود. جدیدا یاد گرفته وقتی میخاد به هر حرکتی پاسخ بده و جلب توجه کنه ادای سرفه کردن درمیاره و خلاصه حسابی خودشو واسه مامان بابای عاشقش لوس میکنه. به خاطر دوری این چند ساعت، دوست داشت بغلم بمونه و شیر بخوره نه به دلیل گشنگی، به خاطر همین زیادی شیر خورد و بالا آورد.
دیشب به اندازه تمام روزهایی که خونه بودم کار داشتم. پختن نهار فردا، حموم کردن فرآیین و رسیدگی بهش، جمع و جور کردن خونه و کلی کارای خرده ریزه دیگه. انوشم که از سر شب درگیر نصب کردن دوربین مداربسته بود. و اینگونه بود که سه تایی ساعت دوازده و نیم نیمه شب از فرط خستگی بیهوش شدیم.