آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

مثلِ بادِ سردِ پاییز، غم لعنتی به من زد

این روزها هیچی خوب نیست. نه خودش و نه مرور خاطراتش درآینده. خیلی عادت ندارم از روزهای غم و سختی بنویسم ولی سخته در موردش حرف نزدن. به اندازه ی کافی دهنامون رو پر از کاه کردن و فکر می کنم این مقاومت برای خود سانسوری ضربه نهایی رو میزنه به تمام قلب و روح آدم.

پس می نویسم تا شاید بار دلم سبک بشه. می نویسم تا شاید بعدها اگر اوضاع بهتر شد یادم بمونه که چه ها کشیدیم و شاید بیشتر قدر لحظات خوشمونو بدونیم. این روزها که کل سرزمین من در غم و نا امیدی و یاس به سر می بره. این روزها که تمام فکر و ذکرم شده آینده نامعلوم و گنگ بچه ها. بچه هایی که با هزار امید مهمونشون کردم به این دنیا و این مملکت بی سر و سامون و به خیال خودم وسیله ای شدم که خدا از طریق من واردشون کرده به دنیایی که خیلی ها نتونستن تجربه ش کنن.

ذهنم پر از خیال بود براشون. خیالات رنگارنگ و دلفریبی که الان تبدیل شدن به یک مشت امید واهی.

تنها چیزی که این روزها حالِ دلمو خوب میکنه، مسیر برگشت از اداره به خونه س. این پارک ملتِ شگفت انگیز که هر روز داره منو شگفت زده میکنه.



نظرات 1 + ارسال نظر
سارا شنبه 16 آذر 1398 ساعت 07:21

امروز شنبه 16اذرماهه ساعت هفت صبح و من تازه نشستم پشت میزم و در حالی که هنوز خمیازه میکشم تند تند کل کارای امروز تو ذهنم مرور می کنم یاد تو می افتم رفیق جان...! اصلن چقدر خوبه که انقدر تو دلم جا داری که شنبه اول صبح یادت میکنم البته از خوش اقبالی منه میدونم ... اخ که چقدر قدم زدن های اذرماه با تو تو خیالم منو سرمست میکنه از اون روز که برام عکس پارک فرستادی روزی چند بار نگاهش میکنم البته تهران هم پارک هست هم پاییز اما اون قاب نگاه تو که به من انرژی میده
اهان راستی هیچی کامنت وبلاگ نمیشه تایپ با کیبورد برای بهترین دوستم خیلی بهتر از صفحه گوشی و واتساپ
برات ارزوی یک هفته عالی دارم

عزیز دلم. من چقدر خوشبختم که خدا دوستی مثل تو رو گذاشت تو زندگیم. منم همش میگم کاش می تونستیم بیشتر با هم وقت بگذرونیم. یه وقتایی با خودم فکر می کنم که کاش می شد با هم همکار می بودیم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.