آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

من یک مهاجرم، از رویایی به رویایی

مدتیست فکر مهاجرت به سرمان زده. فکری که از دو سال قبل ذهنمان را مشغول کرده ولی آن روزها نشستیم و دو دو تا چهارتا کردیم و دیدیم دل کندن و دل به غربت سپردن سخت است و از صفر شروع کردن سخت تر و در این رویا که اوضاع به همین شکل نمی ماند و روزی بهتر خواهد شد، درجا زدیم. غافل از اینکه قرار نیست چیزی عوض شود. انگار که هر روز باید منتظر روزهای بد و بدتر باشیم.

اینکه دو بچه معصوم و پر امید را به این دنیا دعوت کرده ایم کار زیبایی ست اما این زیبایی ها در جهان سوم و به خصوص در خاورمیانه جایی ندارد. انگار که این نقطه جغرافیایی با صلح و امید سر جنگ دارد.

گاهی آنقدر فکر می کنم که تمام دل و مغزم آشوب می شود. از این دست روی دست گذاشتن ها و بلاتکلیفی در هراسم. هراس از آینده ای نامعلوم برای بچه ها، هراس از سنگینیِ سایه جنگ بر سرِ این مملکت، هراس از اعتراض بچه ها در آینده ای نزدیک.

تمام وجودم را هراس گرفته و جایی برای فکر کردن و تصمیم گیریِ درست ندارم. این روزها فقط دارم دست و پا می زنم در دنیای افکارم. تنها کاری که فعلن از دستم بر می آید این است که زبان بخوانم.


زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

به سی و سه سالگی ام مدتهاست فکر می کنم. به اینکه دو تا سه کنار هم قرار گرفته اند و پرواز می کنم به دنیای نشانه ها.

احساس می کنم از حالا به بعد دیگر تکلیفم با دنیا معلوم است و می دانم چه از جانش می خواهم. انگار که قانون دنیا دستم آمده و می دانم چطور باهاش تا کنم که هر دویمان در بلاتکلیفی نمانیم.

جایی خواندم که از سی سالگی به بعد، عدم شگفت زدگی با انسان همراه می شود، یعنی دیگر کمتر از چیزی تعجب خواهی کرد، اما من خیلی باهاش موافق نیستم. به نظرم دنیا هنوز و هر روز چیزی برای غافلگیری و شگفتی دارد؛ مثلن همین فرین دخت که نمی دانم از کی بیدار شده و بالای سر من نشسته و چشم هایم را که باز می کنم، لبخند پهنی تحویلم می دهد، انقدر پهن که گونه اش چال می افتد.

مثلِ بادِ سردِ پاییز، غم لعنتی به من زد

این روزها هیچی خوب نیست. نه خودش و نه مرور خاطراتش درآینده. خیلی عادت ندارم از روزهای غم و سختی بنویسم ولی سخته در موردش حرف نزدن. به اندازه ی کافی دهنامون رو پر از کاه کردن و فکر می کنم این مقاومت برای خود سانسوری ضربه نهایی رو میزنه به تمام قلب و روح آدم.

پس می نویسم تا شاید بار دلم سبک بشه. می نویسم تا شاید بعدها اگر اوضاع بهتر شد یادم بمونه که چه ها کشیدیم و شاید بیشتر قدر لحظات خوشمونو بدونیم. این روزها که کل سرزمین من در غم و نا امیدی و یاس به سر می بره. این روزها که تمام فکر و ذکرم شده آینده نامعلوم و گنگ بچه ها. بچه هایی که با هزار امید مهمونشون کردم به این دنیا و این مملکت بی سر و سامون و به خیال خودم وسیله ای شدم که خدا از طریق من واردشون کرده به دنیایی که خیلی ها نتونستن تجربه ش کنن.

ذهنم پر از خیال بود براشون. خیالات رنگارنگ و دلفریبی که الان تبدیل شدن به یک مشت امید واهی.

تنها چیزی که این روزها حالِ دلمو خوب میکنه، مسیر برگشت از اداره به خونه س. این پارک ملتِ شگفت انگیز که هر روز داره منو شگفت زده میکنه.



خوشبخت ترینم وقتی ذهن و دلم گرم شده با رنگ های گرم پاییزی

برای من همیشه پاییز دلبر است، اما آذرش در این میان چیز دیگریست.

انگار که آن باد معروف آذرماهی دیشب آمده و تا صبح با برگ های درخت ها مشغول بزم و پایکوبی بوده اند. امروز که از خانه بیرون زدم، رد و نشانی به جای گذاشته بودند. زیر هر درخت پر از برگ بود، ولی لحظه ای که وارد پارک ملت شدم فهمیدم چه خبرررررررر بوده ...

دهانم باز مانده بود از این همه زیبایی، این حجم از رنگ، یکجا، زیر پاهایم، مقابل چشمانم،  و در طول مسیرم ...

خدایا وه ه ه که تو چقدر هنرمندی، چقدر دست و دلبازی، چه سخاوتمندانه رنگ پاشیده ای آخر به این شهر، چقدر خوش سلیقه ای ... این حجم از رنگ های گرم، زرد، قرمز، نارنجی، قهوه ای و ده ها رنگ دیگر از قلم موی تو پاشیده شده بودند بر سر این درخت ها.

پاهایم اصلن راه نمی رفت، لبهایم اصلن روی هم گذاشته نمی شد. فقط حیرت بود و حیرت، زیبایی خارق العاده ی دیروز حتی یک لحظه هم از خاطرم نمی رود. رفته خانه کرده آن لابه لای مغزم و همه سلول های خاکستری اش را نارنجی کرده. 

روی برگ ها پاورچین و پاورچین قدم گذاشتم. صدای خش خش شان بهترین سمفونی دنیاست. کمتر از حس پرواز نیست وقتی که زیر پاهایت پر از برگ است  و تا چشم کار می کند تمامی رنگ های گرم دنیا مقابل چشمانت. احساس می کنم پیشانی ام اُخرایی شده. چشمایم زرد است و دست هایم قرمز. احساس می کنم لباس هایم رنگ گرفته اند، رنگ های گرم پاییزی. انگار دلم را انداخته ام توی دیگ روناس و مثل نخ قالی بافی همینطور هم زده ام. حالا که روی طناب پهنش می کنم تازه فهمیده ام دلم هم نارنجی شده، نارنجی پر رنگی که گاهی به قرمز می زند.

...

پ.ن: زیبایی دیروز رو نمی توانم توصیف کنم هرچند زیاد عکس گرفتم، ولی خب شاید پنجاه درصد از زیبایی اش در عکس منعکس شده.