آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

معجزه شکرگذاری به همین سرعت

تازه دو روزه که دوره شکرگذاری رو شروع کردم. دفعه قبل تا تمرین 16 رفتم ولی بعدش به دلیل اثاث کشی کلن آمارش از دستم در رفت. امیدوارم این دفعه 28 روز رو پیش برم.

خوبی دوره اینه که برکاتش از همون روزهای اول شروع میشه. دفعه قبل من به شدت کیفور و سر حال بودم تو اون شونزده روز. 

امروز رفتم بیمه به خاطر کارای مرخصی زایمانم. یه اشکالات تو بیمه م پیش اومده بود و پونزده روز در سابقه ام مشکل پیش اومده بود. 

خلاصه اومدم اداره و از اینجا با راننده اداره رفتم بیمه (این اولین معجزه شکرگذاری) چون مسیرش خیلی دور بود و هوا هم به شدت گرم. 

رسیدم و متوجه شدم قبل از اینکه مراجعه کنم نامه م به گردش دراومده (این دومین معجزه)

رفتم شماره گرفتم و دیدم یا خدا نفر 180 بودم و تازه شماره 158 پشت باجه بود و هر مراجع هم حدود یک ربع کار داشت. یهو شنیدم یکی فامیلمو صدا میزنه. آقای مسئول دبیرخانه فامیلی مو که شنیده بود به نظرش آشنا اومده بود و کاشف به عمل اومد که همشهری هستیم و اون آقا همکلاسی دبیرستان عموی من و بابا رو هم می شناخت. خلاصه این آقا برگه منو گرفت برد تمام کارهای منو انجام داد و بعد از یک ربع، تمام کار انجام شد و لیست سابقه بیمه م اصلاح شد و تا ماه آینده هم قرار شد کسری حقوقم رو برام واریز کنند (اینم معجزه سوم)

آقا جدی بگیرید این شکرگذاری رو که انصافن چیز خوبیست

نه به چایی پر رنگ

چایی اداره اصلن به دلم نمیشینه. کلن آدم چای خوری نیستم اما خب آدم از کله سحر میاد اداره میشینه، نمیشه که چای نخوره و اینکه من به خاطر شیردهی کلن زیاد تشنه میشم برا همین هوس می کنم. ولی چایی اینجا یه طعم گس بدی میده، به تلخی میزنه. اگه با پنج تا قندم بخوری بازم شیرین نمیشه. انقدرم پر رنگ میریزن آدم دچار کمبود آهن میشه 

به خدمات گفتم برا من یه کم کمرنگش کنه ولی خب یه روز درمیون یادش میره بنده خدا. البته حقم داره تو بین این همه کارمند یادش نمیمونه که 

مهتاب، ای مونس عاشقان

دیشب ماه عجیب غریب بود، خوشگل و پر نور و نارنجی. 

یکی از دوستام می گفت: ظاهرن انرژی ماه دیشب فوق العاده زیاده و نارنجی رنگ و به اعتدال پاییزی نزدیکه و کلی میشه با مدیتیشن و این حرفا ازش انرژی دریافت کرد. صحتش رو نمی دونم ولی دیشب که رفتم دستمال گردگیری رو بردارم یهویی از پشت پنجره بزرگ هال چشمم افتاد بهش. 

واه که از شدت زیباییش حیرت کردم. همینطوری فرت فرت اشکام می ریخت از شدت ذوق. واستادم پشت پنجره یه دل سیر نگاش کردم. یه دل سیر باهاش حرف زدمو و درد دل کردم. کلی ازش انرژی گرفتم. کلی آرزو کردم برا خودم و اطرافیانم ...

دلم نمیومد بشینم باهاش حرف بزنم، احساس می کردم بشینم به ابهتش توهین میشه ، دلمم نمیومد از تماشاش دست بکشم ولی گریه ی فرین مجبورم کرد که بپرم تو اتاق و بغلش کنم. 

الهی همیشه مهتاب نورشو پهن کنه وسط خونه هامون

صبحت بخیر عزیزم

هر روز صبح که میام اداره باید یه مسیر طولانی تو پارک رو طی کنم. مسیری که کلی آدم ، پیر و جوون مشغول ورزش و دو و پیاده روی هستن. 

مدتهاست مسیر من این پارکه و دیگه خیلی ها رو هر روز می بینم. یعنی بیشتر از اطرافیان نزدیکم. طوری که به دیدن هر روزشون  عادت کردم. هر روز تو ذهنم حضور غیاب می کنم 

یه آقای تقریبن مسن با موهای جوگندمی هست که هر روز می بینمش و خیلی دوسش دارم چون منو یاد آدمای خوبی میندازه. خیلی هم بامزه راه میره، سریع و با حرکات دست خاص. یه جورایی شبیه مهندس رمضانیه، یه جورایی شبیه یه دوستمون که الان کاناداست و جدا از همه ی اینا کلن فوق العاده آدم مثبتی هست. هر روز صبح که از روبرو میاد احساس می کنم یه هاله انرژی مثبت دور تا دورشو گرفته. با هر کی هم تو مسیرشه سلام و احوال پرسی میکنه. 

یعنی لحظه ای که میگه به به، صبحت بخیر، اصلن تمامِ روز آدم به خیر و خوشی میشه. 

حالا یه هفته ای هست که ندیدمش و خیلی دلتنگ انرژیشم. از طرفی هم دارم کم کم نگران میشم که چرا نیست. امروز صبح حسابی براش دعا کردم که ایشاله یا سفر و خوش گذرونی باشه یا قسمت های دیگه ی پارک باشه. 

واقعن چه معنی داره آدمی که هر روز میاد ندانسته کلی انرژی به بقیه تزریق میکنه یه هفته غیبت کنه . والا  

من اگر کتاب بودم

در یک کتابخانه ی روستایی برگه هایی بود که بچه ها روی آن از زبان یک کتاب نوشته بودند ...

پسرکی روی برگه اش نوشته بود: من اگر کتاب بودم دوست داشتم یک نویسنده ی خوبی من را نوشته باشد.