آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

من یک مهاجرم، از رویایی به رویایی

مدتیست فکر مهاجرت به سرمان زده. فکری که از دو سال قبل ذهنمان را مشغول کرده ولی آن روزها نشستیم و دو دو تا چهارتا کردیم و دیدیم دل کندن و دل به غربت سپردن سخت است و از صفر شروع کردن سخت تر و در این رویا که اوضاع به همین شکل نمی ماند و روزی بهتر خواهد شد، درجا زدیم. غافل از اینکه قرار نیست چیزی عوض شود. انگار که هر روز باید منتظر روزهای بد و بدتر باشیم.

اینکه دو بچه معصوم و پر امید را به این دنیا دعوت کرده ایم کار زیبایی ست اما این زیبایی ها در جهان سوم و به خصوص در خاورمیانه جایی ندارد. انگار که این نقطه جغرافیایی با صلح و امید سر جنگ دارد.

گاهی آنقدر فکر می کنم که تمام دل و مغزم آشوب می شود. از این دست روی دست گذاشتن ها و بلاتکلیفی در هراسم. هراس از آینده ای نامعلوم برای بچه ها، هراس از سنگینیِ سایه جنگ بر سرِ این مملکت، هراس از اعتراض بچه ها در آینده ای نزدیک.

تمام وجودم را هراس گرفته و جایی برای فکر کردن و تصمیم گیریِ درست ندارم. این روزها فقط دارم دست و پا می زنم در دنیای افکارم. تنها کاری که فعلن از دستم بر می آید این است که زبان بخوانم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.