آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

ایشون معتقدن که بدی نکردن در حق ما و فرآیین

پرستار فرآیین  دیشب در کمال ناباوری و کاملن یهویی پیغام فرستاد که کار جدید براش پیدا شده و از شنبه دیگه نمی تونه بیاد. 

من هنوزم تو شوکم به این دلیل که واقعن انقدر بی مسئولیتی رو اصلن نمی تونم بپذیرم. اصلن چطور ممکنه که یک آدم انقدر خودخواه و ناجوانمرد باشه در حق منی که بهش گفتم من هیچ کس رو تهران ندارم و هر روزی هم که نیاد حتی برای یک ساعت هم مجبور میشم بچه رو با خورم ببرم اداره. 

حالا چطور تونست به من خبر بده که برای سه روز آینده دنبال یک پرستار جدید بگردم. 

امروز وقتی برگشتم خونه همه اینا رو بهش گفتم و گفتم که کاش از روز اول بهم می گفت که دنبال کار بوده تا من همیشه گوشه ی ذهنم یکی رو برای فرآیین در نظر می گرفتم. لااقل از روزی که رزومه پر می کرد برای کار کاش به من اطلاع می داد. 

و هزاران حرف دیگه که اونم هزاران بهانه ی  بیخودی آورد که هیچ کدوم بی مسئولیتی و بی معرفتی شو توجیح نکرد. 

حالا من موندم با یک دنیا فکر و خیال که فرشته ی کوچولومو کجا بذارم و به کی بسپرم که برای شش، هفت ساعت در روز خیالم راحت باشه.


پاییز بهاری ست که عاشق شده است

من معتقدم سی سالگی یه نقطه ی عطفه تو زندگی همه ی ما آدما، برای همین سی سالگی برای من خیلی مهم و خاص هستش.

و امروز من سی ساله شدم. سی سال با آرامش و سلامتی گذشت و هزاران بار خدارو به خاطر سی سال گذشته سپاسگزارم. ولی امسال باید برای من متفاوت باشه و پر از فعالیت های مهم و آینده ساز برای خودم، انوش و پرنده ی کوچیک خوشبختی مون.

به امید و دست در دست خدا قدم توی سی سالگی میذارم با کلی انگیزه و امیدوارم همونطور که بهش اعتقاد دارم برای خودم و خانواده م اتفاق های سرشار از خیر و برکت و خوشی توی راه باشه.

پیش به سوی یک سال عالی ...

من که باور ندارم اون همه خاطره مرد ...

مادر بزرگ که رفت صفای همه چیز رفت . اصلن کیفیت از همه چیز رفت. دیگه خونه، کوچه، خیابون و هیچی  و هیچی مثل قبل نشد ...

پدر بزرگ هم این بی صفایی رو تاب نیاورد. حتی حاضر نشد یک سال با این کیفیتی زندگی کنه. دیگه نتونست این نبودن رو تحمل کنه. 

جای خالی ِ بعضی آدما رو هیچ کس نمیتونه جبران کنه. 

پدربزرگم نتونست تاب بیاره این تنهایی رو و سلانه سلانه به راه افتاد. دنبال قدم های مادربزرگ رو گرفت و رفت.  

بعد از هشت ماه دوباره به وصال رسیدن اما این دفعه وصالشون جاودانه شد.

حالا ما موندیم و یک چهاردیواری خالی پر از خاطره

ما موندیم و یک درخت توت موریانه خورده

چند تا درخت انار خشک شده

و یک حوض خالی از آب 

پدربزرگو و مادربزرگ رفتن، ولی خاطره هاشون رو با همون کیفیت برای ما به یادگار گذاشتن ...