آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

زمستونی که پاشو کرده تو کفشِ پاییزِ من

تن گرم و کوچیکش روی تنمه و طلایی موهاش روی لبهام. فرین دخت رو میگم. کل شب از شدت سرفه نتونست راحت بخوابه. دم دمای صبح یه خورده آروم گرفت، ولی من دیگه بی خواب شده بودم. گذاشتمش تو رخت خواب و رفتم پشت پنجره.

هوا گرگ و میش بود و تمام شهر رو مه گرفته بود. ایستادم به تماشا. (به نظرم این پنجره آپشن بک آپ داره). کلی خاطره توی مغزم شروع کردن به  رژه رفتن؛ از برف اردیبهشتی سال هشتاد و هشت، تو خونه دانشجوییِ خیابونِ صیاد بگیر تا برف پشت پنجره آشپزخونه تو جنت آباد. ولی آخه چرا انقدر خاطرات برفی اومد سراغم !!!!

شاید واسه اینکه دونه های برف یکی یکی داشتن از جلو چشمم پایین میومدن. آره برف شروع شده بود و ریز و تند می بارید رو سر این شهر پر خاطره.

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 6 آذر 1398 ساعت 08:39

جان دلم رفیق گلم دلم برات خیلی تنگ شده این روزا که از من دوری و اینترنت قطع شده بدون دلم با تو

سلام ساراجانم. منم خیلی به فکرتم. تو این مدت که نت قطع بوده کلی برگشتم به دنیای وبلاگ و وبلاگ گردی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.