آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

مجموعه تاریخی سعدآباد

امروز سه تایی رفتیم کاخ سعدآباد. از با صفایی و خوش آب و هوایی اش هرچه بگویم کم گفته ام. تا چشم کار می کند همه جا درخت است و سبز، البته اگه میراث فرهنگی بذاره.

انتخاب ما بازدید از کاخ ملت، کاخ سبز، موزه عکس ها و آلبوم های سلطنتی و موزه ماشین های سلطنتی بود.

بازدید اول از موزه ی آلبوم های سلطنتی بود و بعد هم به سمت کاخ ملت قدم زدیم.

کاخ ملت تفاوت چندانی با کاخ های نیاوران ندارد حتی چیدمان ها نیز شبیه به هم هستند ولی خب در کاخ های نیاوران برای بچه ها اتاق در نظر گرفته شده بود ولی در اینجا نه.

در تمامی اتاق ها نهایت سلیقه برای انتخاب رنگ، پرده ها، گچبری ها و انتخاب و چیدمان وسایل به کار گرفته شده که در عین زیبایی از سادگی خاصی برخوردارند.

مقصد بعدی کاخ سبز بود. به این دلیل که در بالاترین نقطه ی سعدآباد قرار گرفته با ون به آن بالا رفتیم. کاخ سبز در اوج زیبایی و هنر ساخته شده از سنگ ها و مرمرهای سبزش بگیر تا دکور زیبایش و همه با طیف سبز، کاخی مخصوص رضاخان با آینه کاری های منحصر به فرد.

تمامی وسایل رضا خان از میز بگیر تا قلمش از جنس خاتم بود و در فضایی هنرمندانه و با نهایت سلیقه چیده شده بود.

از کاخ سبز قدم زنان به سمت موزه اتومبیل ها رفتیم و بعد از بازدید از آنجا قدم زنان به سمت در خروجی رفتیم.

پیشنهاد می کنم اگر به سعدآباد رفتید حتما به بازدید از موزه هنر ملل و موزه کمال الدین بهزاد برید. اشتباهی که ما انجام دادیم نرفتن به این دو موزه بود و بعد از پایین اومدن به این نتیجه رسیدیم که کاش به جای آلبوم ها و اتومبیل ها این دو موزه رو انتخاب می کردیم. ولی حیف که وقت بازدید به پایان رسیده بود.

قزوین گردی

امروز سه تایی به قصد گردش در قزوین به راه افتادیم. در سفرنامه ی قبلی ام نوشته ام که قزوین را دوست دارم و اصلن به عشق تجدید دیدار با سرای سعدالسلطنه دوباره به قزوین رفتیم. ناگفته نماند که در سفر قبل انوش با ما نبود و فرآیین هم که اصلن به دنیا نیامده بود.
بازدید ما از حمام قجر شروع شد و بعد از پیاده روی در سرای سعد السلطنه برای خوردن نهار به هتل خانه ی بهروزی رفتیم. پیشنهاد میکنم اگر به قزوین سفر کردید قیمه نثار را در خانه بهروزی ها امتحان کنید. الان که دارم می نویسم دوباره مزه اش اومد زیر دندونم.
خانه ی قاجاریِ زیبا با قدمتی دویست و پونزده ساله و فضایی بی نهایت دلنشین. حسابی خوش گذروندیم، نهار خوردیم و کلی عکس گرفتیم.
مقصد بعدی خیابان سپه و سر در عالی قاپو بود.
بعد از آنجا پیاده به سمت موزه ی قزوین و چهل ستون قدم زدیم و بعد از بازدید از آنجا به دیدن حسینیه ی امینی ها رفتیم. متاسفانه زیبایی دو سال قبل را نداشت به این دلیل که بنرهای بزرگی بر روی ارسی های زیبایش آویخته بودند تا از نور خورشید در امان بماند و دیگر بازی رنگ و نوری در آن وجود نداشت. و سالن ها با چراغ روشن می شد.
فرآیین در خانه ی امینی ها حسابی بازی کرد و از این اتاق به آن اتاق در حال سرکشی بود :)
کلیسای کانتور و دروازه تهران آخرین مکان هایی بود که از آن بازدید کردیم و بعد از آن به سمت تهران به راه افتادیم.

نتیجه سفر هول هولکی این شد که نتونستیم بریم زیارت متاسفانه

شنبه ساعت ده شب پرواز داشتیم به مشهد و تا رسیدیم خونه شد دوازده. تا دو نیمه شب بیدار بودیم و فرآیین هم که از دیدن محیط جدید ذوق زده بود، حسابی شلوغ کرد و همه چی رو بهم ریخت.
صبح ساعت نه وقت مصاحبه داشتیم که به دلیل وجود نظم در سیستم اداریِ کشور تا ساعت یک ظهر طول کشید. بعد از خوردن نهار راهی شهرستان شدیم.
و روز بعد هم حدود ساعت شش بلیط برگشتمون بود به سمت تهران. یعنی وقتی رسیدیم خونه انگار از کوه بالا رفته بودیم بس که این دو سه روز همش دویده بودیم.
من عاشق سفرم ولی خب دیگه این نوعش نوبر بود از نوع دوندگی و خستگی فراوون و طفلی پسرک که خیلی باهامون اینجور مواقع همکاری میکنه.

خداحافظ زنجان

صبح روز بعد  از خواب بیدار شدیم و تا به خودمان جنبیدیم ساعت شد نه و نیم. به مقصد رختشویخانه بیرون زدیم.

رختشویخانه بنای جالبی ست که به همت بانی اش به جهت شستن لباس ها توسط خانمها در زمستان به کار می رفت و تقریبن کمتر شهری فضایی با این چنین کاربری برای خانومهایش در نظر گرفته.

بعد از آن نوبت به بازدید از موزه ی مردان نمکی رسید که حتمن درباره آن اطلاعاتی را از تلویزیون شنیده اید. همان انسان هایی که در معدن نمک و به واسطه وجود نمک تقریبن اجساد سالمی شبیه مومیایی دارند.

و بعد از اتمام بازدید دوباره راهی گاوازنگ شدیم تا زنجان را در روز ببینیم. انصافن در شب منظره ی قشنگ تری دارد بام زنجان. تا بالای قله رفتیم و نیم ساعتی توقف کردیم و زنجان را از آن بالا حسابی دید زدیم. بعد از آن برای خوردن نهار به رستوران رفتیم و بعد از نهار من و انوش و فرآیین به سمت تهران حرکت کردیم و بابا، مامان و خواهرها راهی ادامه ی سفر به سمت تبریز شدند.

خیلی دوست داشتیم در ادامه ی سفر همراهی شان کنیم ولی متاسفانه سفری اجباری به مشهد برای انجام مصاحبه برای هردویمان پیش آمد و ناگزیر به بازگشت شدیم.

زنجان گردی

سفرهای ما بعد از گذشت دو سال آغاز شد. تو پست های قدیمی ام نوشته بودم که مدتی نمی تونم سفر کنم و اون هم به دلیل بارداری و وجود یک فرشته ی بندانگشتی بود که الان یکسال و یک ماهش شده. البته تو این مدت چندباری به مشهد و شهرستان رفته ایم ولی برای ما سفر محسوب نمی شود و بیشتر تجدید دیداری بود با خانواده ها، ولی چهارشنبه ی گذشته استارت اولین سفر بعد از دو سال زده شد.
چهارشنبه در حدود ساعت چهار عصر به سمت زنجان به راه افتادیم و ساعت ده رسیدیم. محل اسکان را پیدا کردیم و بعد از خوردن شام همگی خوابیدیم تا برای گردش فردا آماده و قبراق باشیم. بماند که فرآیین اصلن اجازه نداد خواب به چشم من بیاید و تا صبح نق زد و شیر خورد.
صبح ساعت هفت بیرون زدیم به مقصد سلطانیه. در کنار پارک با صفا و با هوای بی نهایت عالی نیمروی محشرِ پدرم را خوردیم و به سمت گنبد سلطانیه رفتیم.

گنبد سلطانیه بزرگترین گنبد آجری جهان: یکی از شاهکارهای معماری ایران که در سلطانیه پایتخت ایلخانیان ساخته شد و به عنوان مقبره ی اولجایتو شناخته می شود. گنبدی با ارتفاع چهل و هشت و نیم متر که بعد از گنبد کلیسای فلورانس و مسجد ایاصوفیه، سومین گنبد مرتفع جهان است.
تزییناتی با شیوه ی آجرکاری و کاشی کاری بر دورتادور بنا نقش بسته و تمامی سقف ها به خصوص در طبقات بالا منقش به نقوش ظریف آجرکاری ست که ازمعماری سلجوقی وام گرفته شده اند.
و ظاهرن اولجایتو این بنای عظیم و هنرمندانه را به جهت مقبره ی حضرت علی تدارک دیده و بعد از ساخت و درخواست وی برای نبش قبر و جابه جایی پیکر  بر طبق نظر علمای اسلام و مبنی بر مکروه بودن نبش قبر از این تصمیم منصرف شده است.
بازدید از گنبد حدود سه ساعت طول کشید و بعد از اتمام بازدید به سمت غار کتله خور راهی شدیم. از سلطانیه تا غار حدود صد و پنجاه کیلومتر فاصله است که ما ساعت دو به ورودی  رسیدیم و بعد از تهیه بلیط وارد غار شدیم. به تعبیری کتله به معنی کوه کم ارتفاع است. شگفتی هایی که در دل غار کتله خور وجود دارد در نوع خود بی نظیر است. ورودی سنگی و هر چه در دل غار فرو می رفتیم دلبری هایش دو صد چندان می شد. قندیل های آهکی فراوان و بلوری که سراسر فضا را فرا گرفته بود و در برابر چشمان حیرت زده ی ما یکی دیگر از معجزات خداوند نقش بسته بود. درجه ی هوا نیز بین یازده تا بیست و دو درجه متغیر بود. در ورودی خنک تر و در درون غار گرمتر می شد. حدود دو و نیم کیلومتر در دورن غار پیاده روی کردیم و لیدرش با حوصله ی تمام همه جا را با توضیحات کامل به ما نشان داد.
وقتی  بیرون آمدیم ساعت پنج شده بود و ما هم حسابی گرسنه. به رستورانی در روبروی غار رفتیم و غذای بی کیفیت و شوری خوردیم و پیشنهاد می کنم اگر گذرتان به آن اطراف افتاد و خدای نکرده داشتید از گرسنگی تلف می شدید هم در آنجا چیزی نخورید.

دوباره راهی زنجان شدیم. در میان راه من دلیل بی خوابی دیشب فرآیین را فهمیدم. طفلکِ صبورم دو دندان پایینش باهم نیش زده بودند. یعنی جیگرم سوخت به خاطر دردی که این بچه دیشب تحمل کرده.
ساعت حدود هفت و نیم بود که به زنجان رسیدیم و یک راست به سراغ بازار سنتی رفتیم. بازار زیبا و زنده با انواع و اقسام میوه های رنگارنگ و با قیمت بسیار ارزان. بازار حسابی شلوغ بود و راسته های مختلفی داشت. متاسفانه ما دیر رسیدیم و نزدیک به تعطیلی بازار بود و تنها فرصت کردیم قدمی بزنیم و از آنجا سوغات زنجان یعنی همان چاقوی معروف را بگیریم. در راه برگشت از بازار چشمم به یک انار مسی کوچک خورد و یک دل نه صد دل عاشقش شدم و خریدمش.

بعد از گشتن در بازار به سمت گاوازنگ رفتیم. در واقع گاوازنگ همان بام زنجان است. در دامنه کوه که با جاده ای پیچان به قله می رسد و هوایی به شدت عالی و سرد. در آن بالا بلال آب داری خوردیم. پیشنهاد می کنم اگر به زنجان رفتید حتمن بلال بخورید و اگر بلال زنجان را امتحان کنید دیگر در شمال بلال نمی خورید.

به دلیل سردی هوا و ترس از سرما خوردنِ فرآیین زیاد نتوانستیم در گاوازنگ بمانیم و به سمت خانه به راه افتادیم و در مسیر برگشت شام خریدیم. بعد از صرف شام از فرط خستگی همگی بیهوش شدیم.