آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

استاد میشه من بیام عربی برقصم

ترم گذشته کلاسی داشتم با 36 نفر دانشجوی خانم

جلسۀ دوم در رابطه با هنرهای هفتگانه گفتگو کردیم و قرار بر این شد که هر کدام یک سبک هنری را انتخاب کنند و در رابطه با موضوعشان 10 دقیقه ای کنفرانس بدهند. در جلسۀ بعد همگی اسم سبک موردنظرشان را گفتند و من برایشان تاریخ کنفرانس مشخص کردم.

نوبت رسید به خانم پنجاه ساله ای که موضوعی انتخاب نکرده بود و اصرار داشت که نمی تواند هیچ هنری را انتخاب کند. برای اینکه کمی کارش را راحت کرده باشم، پیشنهاد دادم که از میان هنرهای هفتگانه، هنری انتخاب و به توضیحی اجمالی بسنده کند. (ارفاق کردم)

بعد از اندکی فکر، گفت: استاد، من موضوعم را انتخاب کردم و همه مشتاق برای شنیدن هنر انتخابی ایشان

مرگ کسب و کار من است

بالاخره بعد از دو هفته تمام شد....

کتابی از سرگذشت ردولف لانگ، فرماندۀ اردوگاه کار اجباری در دورۀ نازی هاست. روایتی که از فضای ترس و خفقان مذهبی دوران کودکی ردولف آغاز می شود و دورۀ نوجوانی وی را با دلزدگی از مذهب و شرکت در جنگ ادامه داده و در نهایت به دورۀ فرماندهی وی در اردوگاه می پردازد. فرمانده ای که کارش قتل عام یهودیان بی دفاع به وسیلۀ اتاق های گاز و کوره های آدم سوزی است.

ردولف انسان ضعیف و سست اراده ایست که عاشق آلمان و انضباط نظامی و گوش به فرمان بودن است. این احساس ترس و تبعیت، از دوران کودکی در وی نهادینه می شود و تا پایان ادامه می یابد، ولی علیرغم تمامی آدمکشی های وی در ذهن خواننده تبدیل به هیولای کشتار نمی شود، چون ذاتاً آدم آرامی است. فقط مخاطب را از بی ارادگی، بی اعتنایی و فاقد هرگونه حس انسان دوستی زجر می دهد، در حدی که حتی به همسر و فرزندانش نیز چندان ابراز علاقه نمی کند.

در انتها نیز نه تنها از اعمال خود شرمنده نیست بلکه معتقد است که اشتباهی مرتکب نشده و تنها به عنوان یک آلمانی وظیفه شناس از مافوقش تبعیت کرده است.

این داستان تمامش بوی مرگ می دهد و چقدر برازنده است این عنوان برایش.

نسخه ای که من مطالعه کردم کتابی قدیمیست با برگ های کاهی خاکی رنگ. در ابتدا به شدت کند پیش رفتم به این خاطرکه بعد از مطالعۀ چند صفحه احساس نفس تنگی به من دست می داد. اولین باری که احساس خفگی کردم زمانی بود که ردولف از ناحیۀ دست دچار جراحت شد و در همان حین مالاریا گرفت و ناچار شدم کتاب را ببندم. در ادامه نیز دچار این حس شدم و فهمیدم که به بوی کاغذ کاهی کتاب آلرژی دارم.

این کتاب حتی از کاغذهایش هم بوی مرگ و تعفن می بارد و همه چیز دست به دست هم داد تا چشم پوشیِ قدرت از انسانیت را با مته در ذهن من فرو کند.

اکنون دریافتم که خوی وحشی گری در ما به همان اندازه قدرت دارد که خوی انسانی. انتخاب با خودمان است

آقای متصدی، گر دست فتاده ای بگیری مردی :)

همکارم واسه درخواست وام به بانک رفته. متصدی بانک حسابش را چک کرده و گفته وام شامل شما نمی شود. همکارم گفته من شنیدم بانک ملی به گردش حساب کاری نداره.

متصدی بانک (با لبخند): خانم شما تو حسابت 180تا تک تومن موجودی داری، با چه رویی اومدی درخواست وام می کنی.

همکار (طلبکارانه): خوب اگه پول داشتم که نمی آمدم وام بگیرم.

و این چنین بود که متصدی بانک از پشت باجه برخاست، به سمت در خروجی بانک به راه افتاد و در افق محو شد.

دوستانی بهتر از آب روان

هفتۀ گذشته با گروهی از دوستانم به پارک آب و آتش رفتم. دوستانی که هرگز ندیده بودمشان و آشنایی ما از طریق فیس بوک بود. اما بالاخره میسر شد که بعد از مدتها دوستی مجازی، همدیگر را ملاقات کنیم.

دورهمی خوبی بود سرشار از نشاط، دوستی و آشنایی. در این نشست دوستانه هر کس از خودش گفت، خندیدیم، سالاد خوردیم و بی گمان بر دل هم نشستیم.

و ذهن من در راه بازگشت این شعر را زمزمه می کرد:

چقدر این دوست داشتن های بی دلیل خوب است.

مثل همین باران بی سوال که هی می بارد

که هی اتفاقاً آرام و شمرده شمرده می بارد.


یعنی آی کیو در حد ماهی گلی

میگه: فلانی مهندس کشتیرانیه، شش ماه رو آبه، سه ماه تو خشکی

میگم: پس سه ماهه دیگه رو چیکار میکنه ؟؟؟!!!