آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی

ساعت هشت شب، بیست و پنجم اسفند ماه هزار و سیصد و هشتاد و هفت، شب تولد پیامبر خطبه عقد ما در صحن جمهوری حرم امام رضا (ع) خونده شد و از اون تاریخ ما دو یار زمینی و آسمونی شدیم. وقتی خطبه عقدو می خوندن هر دوتامون اشک می ریختیم.

توی این یکسال انتظار، سختی زیاد کشیدیم، حرف زیاد شنیدیم، خون دل خوردیم، باهمدیگه خندیدیم، گریه کردیم، قرار گذاشتیم، حرم رفتیم، پروما رفتیم و ....

ولی این یکسال با تمام خاطرات خوب و بدش ما رو قوی تر کرد.... تو این مدت یاد گرفتیم باید در برابر مشکلات بیاستیم اما با کمک هم، یاد گرفتیم آبروی انسانها آب جوی نیست و حواسمون باشه آبروی هیچ بنده ای رو نریزیم. یاد گرفتیم حسادت بده و رذالت بدتره، و هزارتا چیز خوب دیگه

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

روزهای خوبی داشتیم، پر از عشق و انرژی اما این خوشی زیاد طول نکشید.

لحظه دیدار تو شد .. روز میلاد من

دیدار ما بعد از گذشت دو سال مقارن شد با مراسم عروسی پسرخاله بنده 87/1/17 ... اونم چه دیدار لاوی :)

و اولین قرار ملاقات ما در رستوران هتل قصر بود، دو روز بعد از اینکه من از سفر حج برگشتم : 87/2/19

از اون شب به بعد ارتباط ما صمیمانه تر شد اما هنوزم حرفی از دوستی و ازدواج نبود. یادمه اولین باری که همسرجان می خواست بگه که منو دوست داره آدرس وبلاگشو بهم داد و وقتی رفتم و خوندم کلی ذوق زده شدم و کم کم بعد از گذشت دو ماه بحث ازدواجمون پیش اومد.

به مامان و بابا گفتم و اونا هم موافقت کردن که با هم دیگه در تماس باشیم.

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

کلاس کنکور ما ده جلسه برگزار شد. بعد از آزمون ما تا سال بعد، همدیگر رو ندیدیم.

دی ماه هشتادو شش بود که کاری در زمینه چاپ باتیک برام پیش اومد و دنبال می گشتم که از یه نفر راهنمایی بگیرم. داشتم تو گوشیم دنبال شماره می گشتم که چشمم به اسم انوش افتاد. بهش زنگ زدم و اونم منو راهنمایی کرد.

چند روز بعد که کارم با موفقیت انجام شد، پیغام دادم و ازش تشکر کردم چون گفته بود نتیجه کارو بهش اطلاع بدم.

و دوباره ارتباطمون قطع شد به مدت دو ماه. تو این مدت سیم کارت من سوخت و زمانی که سیم کارت جدیدم رو فعال کردم چند تا پیغام انگلیسی برام اومد به خاطر فرمت گوشی. همه رو نخونده تایید کردم که یه دفعه چند تا پیغام آخرم که قبل از سوختن سیم کارت ارسال کرده بودم، دوباره ارسال شد.

پیغامی که واسه انوش ارسال شد همونی بود که بابت تشکر براش فرستاده بودم. مسلماً پیغام تکراریه من به جواب نموند ...

و اونجا بود که اولین استارت رابطۀ ما زده شد.

آن شب از دولت می دفع ملالی کردیم ... این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم

اواخر شهریور بود که نتایج کنکور اومد، مجاز شده بودم: رشتۀ مجسمه سازی و گرافیک، ولی کنکور هنر با بقیه کنکورها فرق داشت چون دو مرحله ای بود و باید برای آزمون عملی آماده می شدم.

از همون لحظه اول شروع کردم به یافتن کلاس کنکور و به چند جایی سر زدم و حتی چند جلسه در کلاس ها شرکت کردم اما از روند کار اساتید راضی نبودم.... چه روزهای پر استرسی بود.

از اونجایی که دخترخالم هم مجاز شده بود البته مجسمه سازی، یک شب که با استرس رفتم تا بهش خبر بدم که وضعیت کلاس ها خوب نیست و باید بی خیالش بشیم، پسر خالم گفت دوستی داره که در دانشگاه، هنر تدریس می کنه و اگه بشه ازش درخواست کنه تا برای ما کلاس خصوصی بزاره. ما هم از خدا خواسته قبول کردیم ... حالا مونده بود موافقت استاد.

روز بعد دخترخالم تماس گرفت که ظاهرا قبول کرده و از همان بعدازظهر باید کلاس شروع می شد چون وقت خیلی کم بود.

و اون شب یکی از شبهای آبان ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج بود که من برای اولین بار همسر آینده ام رو دیدم.

اونجا من یه دختر شیطون نوزده ساله بودم :))))