آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

همین که فکرمی، برای من بسه

هر روز این موقع ها که میشه دلم به شدت برای انوشم تنگ میشه ..خیلی زیاد،

الان دارم ترانۀ مود علاقه ام رو گوش میدم و دوباره بی نهایت دلم براش تنگ شده و دوست دارم زود ساعت کاری تموم بشه و برم خونه ببینمش.

برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه
همین که کنارت نفس میکشم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه
تو زیباترین آرزوی منی

یک نوع آرامش خلاقانه اس گمانم

دیروز اولین جلسه کلاس یوگام بود. یک ساعت پر از آرامش. چون به غیر از اعضای بدن و تنفس به هیچ چیز دیگه ای نباید فکر کرد.

در حقیقت یک ساعتی را فقط به خودت فکر می کنی، به وجودت و فراخوانی ست که آرامش در وجودت مهمان گردد.

ولی ذهن من گهگاهی شیطنت می کرد و برخی لحظات از دریچه ذهنم این شعر می گذشت:

تمامی دینم به دنیای فانی، شراره ی عشقی که شد زندگانی
به یاد یاری خوشا قطره  اشکی، ز سوز عشقی خوشا زندگانی

همیشه خدایا محبت دلها، به دل‌ها بماند، بسان دل ما
چو لیلی و مجنون فسانه شود، حکایت ما جاودانه شود

وقتی نگاهم کرد چشمانش پر از اشک بود

خانمی به همراه پسر بچۀ هفت یا هشت ساله اش در مترو رویروبم نشسته بود، هر دو بسیار ژولیده و پسرک مدام با کفش روی زانوی مادر در حال کش و قوس رفتن بود و هرازگاهی با کفش روی زانوی دخترک بغل دستی.

از همین ضربه ها سر درددل مادر باز شد و شنیدم که میگفت پسرش نمی تواند صحبت کند، قدرت تکلم ندارد از همان بدو تولد و پولی هم ندارد برای معالجه اش.

و بعد از مکالمه ای دخترک به او گفت که کمکش می کند تا پسرش را به گفتاردرمانی ببرد. شماره اش را بر روی کاغذی، برای مادر نوشت و تاکید می کرد که حتما با او تماس بگیرد. بعد هم کیسه میوه ای را از کوله اش درآورد و به پسر داد.

دخترک پیاده شد و من هم پشت سرش. دست بر شانه اش زدم و گفتم که زیپ کوله اش باز مانده و وسایلش در حال ریختن است.

....

و من در مسیر برگشتن به خانه زمزمه می کردم:

مثل تصویر ماه تلخ تبعیدی
که رو تالاب این پس ‌راهه افتاده
مثل این ساکت دلگیر آواره
که تن واکرده رو دلتنگی جاده
مارو با قطره ی اشکی
میشه لرزوند و ویرون کرد
ما رو با بوسه شعری
میشه ترانه‌ بارون کرد
مثل پروانه ‌ای در مشت
چه آسون میشه مارو کشت

یعنی عاشق نوآوریش شدم تو انتخاب اسم

یکی از بستگان که حدودا شصت سالی سن دارند دو تا مرغ دارند به نام های بَسان و بَلبسان

و گاه و بی گاه در حال صدا زدن و معاشرت کردن با آنها

و دست آخر در جهل خود، به دیار باقی شتافت

فلسفۀ این بانوانی که چادر می پوشند به انضمام مقنعه

و زیر چادر کلیپس میزنند به ارتفاع برج ایفل

و خط لب پر رنگی می کشند کیلومترها دورتر از خط لب واقعی شان

و ابروهایشان را اندازه یک بند انگشت سبابه خود کوتاه می کنند

فلسفه ای بود که دیوید هیوم تا ثانیه هایی قبل از مرگش هم در پی یافتن آن بود