آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

وقتی نگاهم کرد چشمانش پر از اشک بود

خانمی به همراه پسر بچۀ هفت یا هشت ساله اش در مترو رویروبم نشسته بود، هر دو بسیار ژولیده و پسرک مدام با کفش روی زانوی مادر در حال کش و قوس رفتن بود و هرازگاهی با کفش روی زانوی دخترک بغل دستی.

از همین ضربه ها سر درددل مادر باز شد و شنیدم که میگفت پسرش نمی تواند صحبت کند، قدرت تکلم ندارد از همان بدو تولد و پولی هم ندارد برای معالجه اش.

و بعد از مکالمه ای دخترک به او گفت که کمکش می کند تا پسرش را به گفتاردرمانی ببرد. شماره اش را بر روی کاغذی، برای مادر نوشت و تاکید می کرد که حتما با او تماس بگیرد. بعد هم کیسه میوه ای را از کوله اش درآورد و به پسر داد.

دخترک پیاده شد و من هم پشت سرش. دست بر شانه اش زدم و گفتم که زیپ کوله اش باز مانده و وسایلش در حال ریختن است.

....

و من در مسیر برگشتن به خانه زمزمه می کردم:

مثل تصویر ماه تلخ تبعیدی
که رو تالاب این پس ‌راهه افتاده
مثل این ساکت دلگیر آواره
که تن واکرده رو دلتنگی جاده
مارو با قطره ی اشکی
میشه لرزوند و ویرون کرد
ما رو با بوسه شعری
میشه ترانه‌ بارون کرد
مثل پروانه ‌ای در مشت
چه آسون میشه مارو کشت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.