آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

یادته پارسال این موقع پسرک گفت: آققققا

پسرک بندانگشتیه ما چند روزیست اصوات جدیدی رو با هیجان ادا میکنه تا اینکه بالاخره امروز این اصوات تبدیل شد به کلمه ای شبیه آقا، آقه یا آخا ...

منو انوش کلی ذوق زده شدیم. البته خواهری هم این چند روز اینجا بود و در ذوق زدگی ما شریک. اول که فقط از سر تجربه این اصوات رو ادا می کرد ولی الان دیگه با ما همراهی میکنه. بهش میگیم بگو آقا و پسرک با هیجان وصف ناپذیری میگه آققققا و ماهم کلی غش و ضعف میریم.

از روزی که فرآیین وارد زندگیه منو انوش شده زیبایی و شیرینیه زندگیه ما بدون اغراق صد برابر شده و تو این مدت پنج ماه و بیست روز، ساعتی نبوده که خداروشاکر نباشیم. 

جمعه رفتیم جنگل لویزان. هوا واقعا عالی بود. سرد و تمیز و جاده های بی نهایت زیبا. یک برگریزان فوق العاده. (لطف پاییز به همین برگ ریزانشه دیگه). خلاصه که اونجا هم زیر آسمون ابریه خدا کلی ازش تشکر کردیم. 

من این روزها مدام یاد سال گذشته میکنم. هر روز به انوش میگم یادته پارسال این موقع چیکار می کردیم. یادته جواب آزمایشو گرفتیم. یادته رفتم واسه اولین سونو برای تشکیل قلب. یادته با گریه اومدم خونه. وارد که شدم با دیدن اشکم ترسیدی. یادته وقتی فهمیدی اشک شوقه چقدر خندیدی. خلاصه که دیالوگ های این روزهای ما با یادته شروع میشه... 

امروزم یه یادته دیگه به دیالوگ های سال آینده ما اضافه شد.

این روزها فرصتی به غیر از ثبت این تاریخ در وبلاگو و اینستاگرام و دفترچه خاطرات و رکورد کردن صدای فرآیین ندارم ولی تصمیم دارم شب یلدا براش جشن کلمه بگیرم. یه جشن سه نفره ...

یک سال دیگه از دفتر زندگی من ورق خورد

امروز از صبح کلی شلوغ بودم. خانواده م از شهرستان اومدن. اول که بساط ماهی درست کردن براه انداختم برای ناهار و بعد هم دست به کار کیک و دسر درست کردن شدم. چرا ؟؟؟؟

آخه امروز تولدم بود ... دست و جیغ و هوراااااا

امروز من بیست و نه ساله شدم. ولی اصلا باورم نمیشه که بیست و نه سال گذشته. فکر نمی کردم انقدر زود بزرگ بشم ولی شدم.

امشب یه فیدبک به زندگیم زدم همه ی چیزای خوب و بد مثل یک فیلم تند از جلوی چشمم گذشت و خداروشکر کردم که خوبی ها و خوشی ها به بدی ها می چربید. 

من تو هر سال تولدم دنبال یک چیز خوب می گردم که واسه اون سال بولدش کنم. مثلا سال ۸۵ سال آشناییم با همسرم بود. سال ۸۶ شمال دانشجو بودم. سال ۸۷ مشهد بودم و مامان و بابام سفر حج ولی همسسرم کنارم بود البته از راه دور. سال ۸۸ همسر کنارم بود و با یک کیک خوشگل به شکل یه قلب سفید با گلهای قرمز منو سورپرایز کرد. سال ۸۹ ما زیر سقف خونه کوچیکمون تولدمو جشن گرفتیم. سال ۹۰ دانشجوی ارشد بودم و همسر برام یه موبایل htc خرید که خیلی ذوق مرگ شدم. سال ۹۱ هم دوتایی باهم تولد بازی کردیم. سال ۹۲هم همینطور. سال ۹۳ مامانم هم به جمع دو نفره ی ما اضافه شده بود همچنین من توی دلم میزبان یه فرشته بندانگشتیِ هفت سانتی بودم.

آمممممما ....

سال نود و چهار جشن تولدم عالی شد چون هم خانواده م کنارم بودند و هم همسر و از همه مهم تر فرشته هشتاد سانتی مامان ...

امسال هم همسر منو ذوق زده کرد و یه گوشیه گلکسی نوت پنج برام هدیه خرید. مامان و بابام یه نیم سکه و خواهرام هم یه قاب میناکاری خوشگل از اصفهان واسم کادو خریدن. 

امشب صفحه اینستاگرامم رو هم افتتاح کردم. یعنی خیلی وقته یه پروفایل ساختم ولی دوست داشتم که از شب تولدم به بعد توش مطلب بنویسم.

و این بود قصه تولد به یاد ماندنی من در بیست و نهمین سال زندگیم ....

دنیا از منظری متفاوت

امشب شاهزاده ی من در ساعت نه و دو دقیقه شب غلت زد. 

مشغول نق زدن بود و من رفتم که پستونکشو بشورم، وقتی برگشتم دیدم غلت زده و با هیجان داشت اطرافشو نگاه می کرد. 

از شدت هیجان نمی دونستم چیکار کنم. سریع پریدم گوشیمو اوردم ازش عکس گرفتم و بعد هم توی دفترچه خاطراتش تاریخ امروز رو یادداشت کردم.

پسرکم، امروز با تلاش خودت پوزیشنتو عوض کردی و اطرافتو از یه زاویه ی تازه دیدی.