چند شب پیشتر، خواب دیدم به موزه ملک رفته ام. وارد یکی از سالن ها که شدم متوجه تغییر اشیاء و دکور سالن شدم. همینطور که با تعجب نگاه می کردم، دوستم رو دیدم که ایستاده بود و انگار که داشت یه هماهنگی هایی رو انجام می داد و با نگاه پر افتخاری به سالن نگاه می کرد.
رفتم جلو و هیجان زده ازش پرسیدم: عه، سارا تو اینجا چیکار میکنی؟
گفت: این سالن متعلق به خانواده ی منه. ما هر چی اشیاء و وسایل با ارزش و تاریخی داشتیم رو وقف موزه ملک کردیم. تو قفسه ها پر بود از وسیله های قدیمی و کلی اسباب بازی ها و کتاب های قدیمی که خیلی تمیز نگهداری شده بودن و خیلی قشنگ به نمایش دراومده بودند.
از دیدن این خواب به قدری لذت بردم که هنوزم وقتی یادش میفتم کیف می کنم.