آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آنچه در سال نود و چهار بر ما گذشت

تصمیم گرفتم آخر سالی مرور کنم روزها و ماه هامون رو در سالی که گذشت.

بزرگترین و بهترین هدیه ی امسال تولد پرنده ی کوچک خوشبختیه ما بود. پرنده ای که با تولدش جنس زندگی عاشقانه ی ما رو عوض کرد. هرچقدر که از تولدش گذشت شیرینی های جدیدی رو به زندگی ما اضافه کرد و ما هر دو بی نهایت از لطف خدای مهربونمون سپاسگزاریم.

سالی که گذشت پر بود از تلخی و شیرینی های فراوون . تلخی مرگ مادربزرگ تو روزهای آخر سال رو هیچ وقت نمیشه فراموش کرد و فوت عموی همسرم در آخرین هفته ی سال اتفاقی بود که باعث شد پرونده ی سال نود و چهار با تلخی بسته بشه. امیدوارم همه ی اطرافیانم همیشه سالم و شاداب باشند چون که من خیلی به حضور همه شون وابسته م.

زندگی کاری هم بد نبود خدارو شکر،  البته که من نزدیک به هفت ماه، مرخصی زایمان بودم و اون مدت رو به شدت به شغل شریف مادری مشغول بودم در نتیجه بهترین دوره ی کاریم در اون شش ماه اتفاق افتاد خصوصا که سه ماه کامل شهرستان بودم و ازین بابت هم خیلی بهم خوش گذشت.

هفتمین سالگرد ازدواجمون هم دقیقا با خاکسپاری عموی همسر یکی شد و به خاطر همین کلا انگیزه ای برای شادی وجود نداشت در نتیجه روز سالگرد ازدواجمون در سکوت و با یک تبریک سپری شد.

خدا رو به خاطر سالی که گذشت هزاران بار شاکرم. و آرزومندم سال جدید برامون پر باشه از برکت و رحمت.

چرا رفتی، چرا من بی قرارم

تو پست قبلی گفتم که دلم نمیخواد در مورد فوت مادربزرگم تیتر بزنم اما نمیشه، دلم میخواد در موردش بنویسم.

بنویسم که هیچ وقت یادم نره شبهای تابستون می رفتیم تو حیاط خونه ش زیر درخت توت می خوابیدیم و دورتاورمون پر بود از دیوارهای کاهگلی، کاهگلی که هنوز بوش تو مشامم هست. یادم نره موقع خواب مادربزرگ برامون شعر می خوند تا حفظ باشیم از نیش عقرب و پشه و جک و جونورهای دیگه: بستم دم مار و نیش عقرب بستم .... بستم دم هر دو را به هم پیوستم .... شجن قرنین قرنین خواندم .... بر شیر خدا سلام کردم، رستم

یادم نره که می رفت تو آشپزخونه ی حیاط و روی علاالدین غذا درست می کرد و ظرفا رو جلوی شیر آب کنار حوض می شست. خمیر درست می کرد برای نون و یه سینی می ذاشت روی ظرف بزرگ مسی و ظرفو می ذاشت تو اتاق پستو تا خمیر به قول خودش وربیاد.

یادم نره از شبهای محرم که از دو شب قبل می رفتیم خونه ی مادربزرگ تا آخر شبها بتونیم باهم بریم هیئت.

یادم نره که عصرای گرم تابستون کنار همون دیوارهای کاهگلی و در آهنی آبی، فرش می نداختیم و می نشستیم و مادربزرگ روی نون های ترد و خوشمزه ش برامون ماست می کشید و همه مون با اشتهای فراوون لقمه ها رو می قاپیدیم.

یادم نره از داستان ارونه خاتون، از پرده های گلدوزی شده ی اتاق مهمونی، از ملافه های خنکِ گل گلی که روی تشک ها کشیده بود، از زودپز قدیمی مسی که توش آبگوشت بار می ذاشت و هنوز صدای سوتش تو گوشمه، از کرسی مربع کوچیکی که با شوق زیرش می خوابیدیم.

یادم نره وقتی میخواستم ازدواج کنم با قرآنش استخاره گرفت و  آیه سی و یک سوره یوسف اومد: و گفتند تبارک اله که این پسر نه آدمیست، بلکه فرشته ی بزرگ حسن و زیبایی ست.

اصلا مگه ممکنه آدم اینا رو یادش بره،

روز خاکسپاری، زمانی که پارچه رو از روی صورتش کنار زدن، هزاران هزار خاطره اومد جلوی چشمم. چه صورت آرومی داشت. انگار خواب بود، یک خواب شیرین و پر از آرامش. به همه اون خاطره ها، چهره ی آرومش هم اضافه شد. وقتی اومدم خونه و قرآنشو باز کردم، دقیقا تو همون صفحه ای که قبلا برام استخاره گرفته بود یک تار موی قرمز دیدم. تار موی حنا شده ی مادربزرگ.


مادربزرگ، مادربزرگ، بگو کجایی؟ .... مادربزرگ، مادربزرگ، پیش خدایی

تعطیلات خود را با شهرزاد گذراندیم

حدود دو هفته س که از قسمت شونزده تا نوزده شهرزادو گذاشته بودم کنار تا ببینیم ولی کی فرصت کرد!  چهارشنبه قسمت بیستم رو هم گرفتم و قصد کردم حتما این هفته همه ی قسمتاشو ببینم. یعنی یه لیست کارهای عقب افتاده داشتم که دیدن شهرزاد هم جزئش بود.
پنجشنبه و جمعه ها روز خونه تکونیه. حالا نه اساسی ولی در حد لباس شستن و حموم کردن فرآیین، جارو و گردگیری و کارهای خرده ریز. که این کارها پنج شنبه انجام شد و جمعه از ظهر شهرزاد دیدیم بدون توقف تا عصر.
هیچی دیگه خیالم راحت شد. اصلا انگار یه باری از رو دوشم برداشته شد. دوباره از امروز صبح کاغذ و قلم گذاشتم تا کارهای عقب افتاده ی این هفته رو یادداشت کنم.
دیشب که مشغول آماده کردن نهار امروز بودم خیلی انرژی های مثبتم زیاد بود و به انوش گفتم احساس می کنم این هفته خیلی هفته ی خوبی هستش. از ته دل احساس میکنم خیلی عالی میشه همه چی.
صبح که از خونه زدم بیرون یک لحظه از ذهنم گذشت اگر دیر برسم اداره و هشت و چهل دقیقه ساعت بزنم و دقیقا بعد از ساعت زدنم ساعت بشه هشت و چهل و یک دقیقه چقدر آدم کیف می کنه  و یک نفس راحت میکشه که آخیش امروزم تاخیر نخوردم . این فکر در حد چند ثانیه از ذهنم گذشت و جالب اینکه امروز دقیقا مثل روزهای قبل از خونه زدم بیرون ولی مترو دیر اومد و بعد تاکسی تو ترافیک گیر کرد و بعد از پیاده شدن تا اداره دویدم و ساعت هشت و چهل دقیقه با نفس های بریده بریده ساعت زدم و دقیقا بعد از تشکرِ دستگاه، ساعت شد هشت و چهل و یک دقیقه. لبخندم کش اومد  که آخیش امروزم تاخیر نخوردم. تجربه ی جالبی بود ولی امیدوارم دیگه دیرنرسم که انقدر استرس نگیرم. حرصم هم گرفت به خاطر این انرژی کیهانی که در عرض چند ثانیه جذبش کردم ، حالا هزارتا چیز مهم دیگه بیست و چهار ساعت داره از ذهنم میگذره و عمرا اگه جذب بشه ها ...
مطلب دیگه اینکه امروز صبح مادربزرگم فوت شد. برای این مسئله پست جدا نذاشتم چون نمیخوام بعدا که مرور میکنم تیتر ناراحت کننده ای داشته باشم. الان خیلی بی حسم. تو دست و پام احساس کرختی دارم. اشک تو چشمام هست ولی نمی تونم تو اداره زار بزنم چون اطرافم سه تا همکار آقا نشستن. دلم میخواد پاشم برم یه جایی داد بزنم ولی اطراف اداره هیچ کوه و بیابونی نیست. موندم همینطوی مثل یک آدم مسخ شده که هیچ کاری از دستش برنمیاد. مادربزرگ من نود سال سن داشت ولی لااقل از وقتی من یادم میاد آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود. میگم نرسیده بود چون مطمئنم یعنی با چشمام دیدم. و هیچکس رو هم پیدا نمیکنی که ازین زن اندازه سر سوزنی بدی دیده باشه. بی نهایت مهربون و مظلوم و انسان دوست بود و همیشه وقتی آشنایی می دید چشاش برق می زد از خوشحالی. حالا اما من نشستم اینجا و دارم اینا رو می نویسم نمیدونم برای چی. فقط تند تند دارم تایپ می کنم. اینطوری برام بهتره. یعنی بیشتر میتونم خودمو کنترل کنم تو اداره. احتمالا غلط غلوط زیاد دارم چون نمیخونم و از روش رد میشم سریع.
خدایا ما آدما چرا انقدر ناتوانیم در این مواقع. یعنی هیچکاری از دستمون برنمیاد. همینطوری باید دست روی دست بذاریم و بغضمونو بخوریم.

چهارمین مروارید در دهان پسرک جوانه زد

همیشه چهارشنبه ها برای من روز خوبی بوده، اما از روزی که برگشتم سر کار، چهارشنبه ها تبدیل شد به بهترین روز هفته م. بعد از تمام شدن ساعت کار، از اداره تا خونه رو پرواز می کنم به شوق دیدن پسرک و اینکه قراره دو روز صبح فرآیین با آرامش کنار من تا ساعت ده بخوابه.
هر روز که برمی گردم خونه خانم پرستار قبل از رفتن یه گزارش از احوال اون روز فرآیین میده: چی خورده، چقدر خورده، اشتها داشته یا نه، میوه خورده، قطره آهن خورده، بازی کرده، تلویزیون تماشا کرده و ...
دیروز می گفت پسرک موقع خواب آرامش قبل رو نداره و هر پنج دقیقه یکبار از خواب میپره. حدسم این بود که به خاطر درد لثه هاش بی قراره. کلن خیلی غر زد و بهانه گرفت و وقتی دهانش رو رصد کردم دیدم بله دندون چهارم هم نیش زده. به همین خاطر دیشب اصلا نتونست راحت بخوابه و هر ده دقیقه با نق زدن بیدار می شد و شیر میخورد در حد چند ثانیه و می خوابید و دوباره ده دقیقه بعد و داستان تا صبح ادامه داشت. انگار شیر حکم مسکن رو براش داشت.
امروز مامان انوش زنگ زد برای احوالپرسی، و براش توضیح دادم که فرآیین بی قراری میکنه و پرسید: یه دندون داره،  گفتم: نه چهارمیه. خیلی تعجب کرد و گفت: ماشاله چقدر پشت سر هم، خب حق داره بچه بی تاب باشه از درد. درست هم می گفت چون ماشاله این چهارتا دندونش پشت سر هم دراومدن یعنی یکی کامل نیش نزده بود، جای دندون بعدیش متورم بود.
پ.ن: ایشاله که این دوران درد زود بگذره و پسرک اذیت نشه

ایرانیان پر مهر

دیشب حوالی ساعت هفت با انوش و فرآیین به قصد خرید از خانه بیرون زدیم. در سمت دیگر کوچه پسرک نوجوان حدودا پانزده یا شانزده ساله ای کیسه بر پشت و خسته به سمت سطل بزرگ زباله می رفت. مشغول تنظیم کردن کالسکه ی فرآیین بودم که صدای آزاردهنده ی موتورسیکلتی که صاحبش، از سر عقده هایِ چرکیِ سربازکرده، در گازش می دمید و دو دختر به ظاهر گیس گلابتون او را سوار بر ترک موتور همراهیش می کردند، توجهمان را جلب کرد.... و ناگهان موتور سوار به سمت پسرک زباله در دست رفت و آن دو خانم به ظاهر خوش تیپ با موهای رها در باد، دو نفری و محکم بر زیر کیسه ی پسرک زدند و با عربده ها و قهقه های شیطانی به اتفاق خندیدند و پا بر همان گازِ حقارت دور شدند. پسرک شگفت زده و هراسان سکندری خورد و به راه خودش ادامه داد و تنها واکنشش این بود که بطری آب خود را سروته گرفت تا مسیری را با آب همراهی کند.
من اما اشک هایم مانند همان آب درون بطری قطره قطره بر زمین ریخت و تمام دلم را غصه پرکرد. غصه ای که بعد از گذشت دوازده ساعت دست از دلم برنداشته، غصه نه به خاطر پسرک چرا که او قهرمان ذهن من شد در مردانگی، در شرافت، در جنگندگی، پسرکی که نه دستش در جیب دیگران است و نه چشمش به دستان دیگری. پسرکی که فقط و فقط تا کمر خم می شود برای حفظ کردن شرافتش و برای دست و پنجه نرم کردن با زندگی.
اما فکری ام به خاطر انسان هایی از جنس خودم، از جنس زن، از جنس لطافت، خیلی دلم می خواهد جواب هزاران سوالی که از دیشب مثل خوره به مغزم فشار آورده را پیدا کنم. اصلا من از کی به زنانگی خودم افتخار کردم؟ از کی به لطافتم، به ظرافتم، به ناب بودن احساساتم بالیدم؟  از کی به مادرانگی ام افتخار کردم؟
و از کی انقدر عوض و عوضی شدم ؟؟؟؟
انقدر بی حیا و بی وجدان شدم؟؟؟
انقدر نامهربان شدم؟؟؟
فکری ام برای آن دستان ظریفی که خدا هم در هنگام خلقت نوازشش کرد. با آرامش نگاهش کرد و یک دنیا عاطفه را بر آن دمید ... ولی دستهایی که دیشب بر پشت پسرک شانزده ساله فرو آمد آن دستها نبود.  دستهای شیطان بود.