آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

تعطیلات خود را با شهرزاد گذراندیم

حدود دو هفته س که از قسمت شونزده تا نوزده شهرزادو گذاشته بودم کنار تا ببینیم ولی کی فرصت کرد!  چهارشنبه قسمت بیستم رو هم گرفتم و قصد کردم حتما این هفته همه ی قسمتاشو ببینم. یعنی یه لیست کارهای عقب افتاده داشتم که دیدن شهرزاد هم جزئش بود.
پنجشنبه و جمعه ها روز خونه تکونیه. حالا نه اساسی ولی در حد لباس شستن و حموم کردن فرآیین، جارو و گردگیری و کارهای خرده ریز. که این کارها پنج شنبه انجام شد و جمعه از ظهر شهرزاد دیدیم بدون توقف تا عصر.
هیچی دیگه خیالم راحت شد. اصلا انگار یه باری از رو دوشم برداشته شد. دوباره از امروز صبح کاغذ و قلم گذاشتم تا کارهای عقب افتاده ی این هفته رو یادداشت کنم.
دیشب که مشغول آماده کردن نهار امروز بودم خیلی انرژی های مثبتم زیاد بود و به انوش گفتم احساس می کنم این هفته خیلی هفته ی خوبی هستش. از ته دل احساس میکنم خیلی عالی میشه همه چی.
صبح که از خونه زدم بیرون یک لحظه از ذهنم گذشت اگر دیر برسم اداره و هشت و چهل دقیقه ساعت بزنم و دقیقا بعد از ساعت زدنم ساعت بشه هشت و چهل و یک دقیقه چقدر آدم کیف می کنه  و یک نفس راحت میکشه که آخیش امروزم تاخیر نخوردم . این فکر در حد چند ثانیه از ذهنم گذشت و جالب اینکه امروز دقیقا مثل روزهای قبل از خونه زدم بیرون ولی مترو دیر اومد و بعد تاکسی تو ترافیک گیر کرد و بعد از پیاده شدن تا اداره دویدم و ساعت هشت و چهل دقیقه با نفس های بریده بریده ساعت زدم و دقیقا بعد از تشکرِ دستگاه، ساعت شد هشت و چهل و یک دقیقه. لبخندم کش اومد  که آخیش امروزم تاخیر نخوردم. تجربه ی جالبی بود ولی امیدوارم دیگه دیرنرسم که انقدر استرس نگیرم. حرصم هم گرفت به خاطر این انرژی کیهانی که در عرض چند ثانیه جذبش کردم ، حالا هزارتا چیز مهم دیگه بیست و چهار ساعت داره از ذهنم میگذره و عمرا اگه جذب بشه ها ...
مطلب دیگه اینکه امروز صبح مادربزرگم فوت شد. برای این مسئله پست جدا نذاشتم چون نمیخوام بعدا که مرور میکنم تیتر ناراحت کننده ای داشته باشم. الان خیلی بی حسم. تو دست و پام احساس کرختی دارم. اشک تو چشمام هست ولی نمی تونم تو اداره زار بزنم چون اطرافم سه تا همکار آقا نشستن. دلم میخواد پاشم برم یه جایی داد بزنم ولی اطراف اداره هیچ کوه و بیابونی نیست. موندم همینطوی مثل یک آدم مسخ شده که هیچ کاری از دستش برنمیاد. مادربزرگ من نود سال سن داشت ولی لااقل از وقتی من یادم میاد آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود. میگم نرسیده بود چون مطمئنم یعنی با چشمام دیدم. و هیچکس رو هم پیدا نمیکنی که ازین زن اندازه سر سوزنی بدی دیده باشه. بی نهایت مهربون و مظلوم و انسان دوست بود و همیشه وقتی آشنایی می دید چشاش برق می زد از خوشحالی. حالا اما من نشستم اینجا و دارم اینا رو می نویسم نمیدونم برای چی. فقط تند تند دارم تایپ می کنم. اینطوری برام بهتره. یعنی بیشتر میتونم خودمو کنترل کنم تو اداره. احتمالا غلط غلوط زیاد دارم چون نمیخونم و از روش رد میشم سریع.
خدایا ما آدما چرا انقدر ناتوانیم در این مواقع. یعنی هیچکاری از دستمون برنمیاد. همینطوری باید دست روی دست بذاریم و بغضمونو بخوریم.

نظرات 2 + ارسال نظر
ترمه سه‌شنبه 10 فروردین 1395 ساعت 16:06 http://boghcheterme.persianblog.ir/

باز عالم و آدم و پوسیده گان خزان و زمستان خندان و شتابان به استقبال بهار میروند

تا اندوه زمستان را به فراموشی سپارند و کابوس غم را در زیر خاک مدفون سازند و آنگه سر مست

و با وجد و نشاط و با رقص و پایکوبی با ترنم این سرود طرب انگیز نو روز

و جشن شکوفه ها را بر گذار می نمایند

عید نوروز بر شما خواهر عزیزم مبارک باد

دخترک دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 02:21

این هم نمونه ای از عن بازی های کائناته دیگه
جدن خسته نباشید همه وبلاگا از خونه تکونی و عقب موندن از خونه تکونی میگن آذرمیدخت جان از کارهای عقب افتاده ای چون شهرزاد
انشالله روحشون شاد باشه و در آرامش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.