امروز فرآیین و بردم اداره آخه خیلی وقته دوستم منتظره که من برگردم تهران و برم اداره که خوشبختانه امروز میسر شد. در واقع خودم هم خیلی دلتنگ رییسم (بابای تهرانیم) و همکارم ( ابجی بزرگم) شده بودم.
فرآیینم که خوشحال و خندون، مدام با همکارام می خندید و بغل همه شون رفت. در کل خیلی باهاشون راحت بود و انگار که از قبل همه رو میشناختو می دونست که نه ماهه زندگیه جنینی شو در کنار این آدمای خوب سپری کرده
دیروز بعد از سه ماه و ده روز دوری از لونه ی کوچیکه عاشقانه مون، سه تایی برگشتیم خونه. حالا دیگه منو انوشو فرآیین زندگیه سه نفره مون رو شروع کردیم.
دیروز فرآیین چهار ماهه شد و واکسن چهارماهگیشو زدو تقریبا مثل دفعه قبل گریه کرد و تب کرد. البته من هربار که میخام ببرمش برای سوزن زدن باهاش کلی صحبت میکنم و براش توضیح میدم که اینکار براش لازمه و بهش حق میدم که گریه کنه. ولی امیدوارم ازمون ناراحت نشه.
دیشب پسر نازنینم کلی گریه کرد به این خاطر که با محیط خونه غریبی می کرد و فکر میکنم دلتنگ مامان جون و باباجون و خاله هاش شده. البته حقم داره چون تو این مدت دورش شلوغ بوده و یهویی از دیشب تنها شد و این تنهایی اولش براش مقداری آزاردهنده س اما خب چاره چیه ...
امروز کلی کار دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم. یه خونه که سه ماهه گردگیری نشده و یه سری وسایل جدید که باید براشون جا باز کنم، غذا بپزم و از همه مهمتر مدام باید جلو چشم شاهزاده ی کوچولوم باشم که دوباره احساس غربت نیاد سراغش.
احتمالا یک هفته ای طول میکشه تا زندگی عشقولانه سه نفری مون بیفته رو غلتک