امروز فرآیین و بردم اداره آخه خیلی وقته دوستم منتظره که من برگردم تهران و برم اداره که خوشبختانه امروز میسر شد. در واقع خودم هم خیلی دلتنگ رییسم (بابای تهرانیم) و همکارم ( ابجی بزرگم) شده بودم.
فرآیینم که خوشحال و خندون، مدام با همکارام می خندید و بغل همه شون رفت. در کل خیلی باهاشون راحت بود و انگار که از قبل همه رو میشناختو می دونست که نه ماهه زندگیه جنینی شو در کنار این آدمای خوب سپری کرده