آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

کارنامه سپنج

چند روزه نشستم پای کتاب های محمود دولت آبادی. تا الان سه جلد از یازده جلد کارنامه سپنج رو خوندم. 

کارنامه سپنج یک مجموعه ی یازده جلدی هست که به گفته ی نویسنده حدود پانزده سال نوشتنش طول کشیده. 

یازده داستان به نام های: سفر، بیابانی و هجرت، از خم چمبر، گلدسته ها و سایه ها، ادبار و آیینه، آوسنه بابا سبحان، با شبیرو، عقیل عقیل، دیدار با بلوچ، روز و شب یوسف و گاواربان.

من تا الان از خم چمبر، اوسنه بابا سبحان و با شبیرو رو خوندم. اگر حوصله ی خوندن داستان با پرداخت های زیاد و شرح جزئیات رو دارید کتاب های دولت آبادی گزینه ی مناسبی هست. من فکر می کنم برای تمرین داستان نویسی هم این کتاب ها می تونه مفید باشه چون دولت آبادی تفسیر و استعاره زیاد در جملاتش دیده میشه. 

ولی اگه دنبال داستان های شسته روفته می گردید که زود سر و ته ماجرا دستتون بیاد دنبال نوشته های دولت آبادی نرید.

کمر همت ببندیم

این روزها به فکر جابه جایی افتادیم. صاحبخونه بی انصاف یهویی یک میلیون و پونصد گذاشته رو اجاره. یعنی از ماه بعد باید ماهی سه تومن اجاره بدیم و سی رهن. حتی فکرشم برام ناراحت کننده س که بیست و پنج شش روز در ماه،  هر روز صبح بچه ها رو بذارم مهد بیام سر کار و آخر ماه یه مبلغی بذارم رو حقوقم و بدم اجاره. درسته همه چی دو سه برابر شده و اجاره ها هم بالا رفته ولی خب انصافم خوب چیزیه. 

برای مستاجری که دو سال نشسته یهویی بی انصافیه بخوای اجاره رو دو برابر کنی. خونه خودمون هنوز آماده نیست و فکر کنم تا آخر مرداد تجهیز کردنش طول می کشه. 

قصد داشتیم بدیم رهن تا بتونیم کسری پولمون رو جبران کنیم ولی با این شرایط فکر میکنم عاقلانه تره که خودمون بریم ساکن بشیم  و پولی که میخوایم بدیم اجاره رو یه وام بگیریم و قسط پرداخت کنیم. لااقل اینطوری می دونیم که پول قسط دادیم نه پول اجاره ای که انگار دور ریختیم. 

دیشب تصمیم گرفتیم کم کم شروع کنیم به جمع کردن وسایل. انقدرم خرده ریز زیاد داریم که اگه از الان شروع کنیم، به حول و قوه ی الهی تا آخر مرداد جمع میشه (خخخ)

تا دیر نشده قورباغه ات رو قورت بده

اولین بار حدود هشت سال پیش بود که در یک انتشاراتی معروف مشغول به کار شدم. یک دختر 25 ساله ی کم تجربه که تا قبل از آن فقط دو ماه تجربه کارمندی داشتم و آن هم به دلیل کنکور ارشد نخواستم ادامه بدم.

ولی این تجربه در تهران برایم جدید بود و خوشرنگ. یادمه با چه ذوقی سر کار می رفتم اما بعد از سپری شدن یک ماه کم کم این خوشرنگی جاش رو داد به رنگ های کدر و سیاه . همه چیز عوض شد و من تازه فهمیدم که مسیر سختی رو پیشِ رو دارم. 

مدیر مجموعه یه خانم به تمام معنا بیمار بود و سنگ اندازی جلوی مسیر من شروع شد. از گیر دادن های بی دلیل و کار کشیدن های مداوم بگیر تا توهین ها و تحقیرهایی که امکان نداشت یک روز از قلمش بیفته.

اون روزگار به من تلخ تر از زهر گذشت . یک سال و سه ماه هر روز یک چشمم خون و یک چشمم اشک بود. هر روز با ناامیدی می رفتم و با قلبی شکسته و زخمی بر می گشتم. بارها تصمیم گرفتم ادامه ندم ولی فکر می کردم با صبوری درست میشه. از خدا می خواستم راهی رو پیش پام بذاره تا از این عذاب خلاص بشم تا اینکه نتایج کنکور اومد و من دانشجوی ارشد شدم. از اون روز بعد اوضاع بدتر شد و اون خانم آزارش چند برابر. آتیش حسد و بخل تموم وجودش رو گرفته بود و شعله هاش منو هم می سوزوند. منی که طراح بودم و دوست داشتم طراحی کتاب های مختلف رو تجربه کنم و بعد از چاپ با تورقش لذت ببرم و ذوق کنم تبدیل شدم به یه اپراتور که روزی نه ساعت باید کاغذ اسکن می کرد. 

خانم مدیر برای تحقیر من از هر راهی وارد می شد. و تا جایی که تونست عرصه رو به من تنگ کرد. تا اینکه بعد از کلی صبوری کردن یک روز که به خاطر یک دقیقه تاخیر حسابی توهین شنیدم، بریدم. اون لحظه بود که تصمیم گرفت قید کار رو بزنم . رفتم از مسئول اصلی مجموعه عذرخواهی و حلالیت طلبیدم و استعفا دادم ...

من ترس هام رو کنار زدم. ترس از بیکار موندن. ترس از نیافتن کار در یک محیط امن و ...

من قورباغه مو قورت دادم ...

زدم بیرون و روحمو نجات دادم. 

وقتی اونجا رو ترک کردم دوباره زندگیم رنگ گرفت. اتفاق های عالی یکی پس از دیگری اومدن سراغم. تو دانشگاه تدریس گرفتم. تدریس کردم و با هر لحظه ش لذت بردم که  به بقیه از علمی که داشتم آموزش می دادم. 

پایان نامه ی ارشدم رو با تمرکز و لذت به بهترین شکل ممکن ارائه دادم. در مسیر پایان نامه با موزه ملک آشنا شدم. جایی که کارمندهای یکی از یکی بهترش از هیچ کمکی به من دریغ نکردند. هر روزم شده بود رفتن به موزه و آشنایی با آدم های بزرگ، کتاب خوندن های طولانی، بازدید از سالن های موزه. انقدر رفت و آمد کرده بودم که شده بودم مثل کارمندشون و حتی یکبار منو به بازدید از مخزن دعوت کردن. یکی از بهترین اتفاق هایی که ممکنه برای یک پژوهشگر بیفته. الان که یاد اون روز میفتم از ته دل کیف می کنم که چشمام همچین چیزایی دیدن.

خلاصه موزه و کارمنداش شدن قرص آرامبخش من. و من فهمیدم دنیا هنوز آدم های خوبش بیشتر از آدم های ناخوبشه 

(آخ که چقدر دلم برای نگار تنگ شد یهویی)

در مسیر تحصیل و پایان نامه با افراد بزرگی آشنا شدم که بسیار در زندگی من تاثیرگذار بودند و من بابت آشنایی باهاشون خدا رو شاکرم.

بعد از پایان نامه نوبت رسید به چاپ کتابم و باز هم حمایت های مادی و معنوی موزه و کم کم سفارش های پروژه ای شروع شد. نمایشگاه پشت نمایشگاه. هر وقت می رفتم و کارهامو رو در و دیوار موزه می دیدم دلم غنج می رفت. تو همون روزها و در کنارش با یه مجموعه دیگه آشنا شدم و همکاری ثابتم شروع شد. اونجا هم برای من عالی بود. بهترین روزهای زندگیم شدن روزهای کاریم. دوران بارداری من در کنار رییس و همکاران به بهترین شکل گذشت. از رییس بگیر که هوای غذا خوردنم رو داشت تا آبدارچی که منو تا بلوار کشاورز می رسوند و همکارانی که مدام مراقبم بودن. 

تو این مدت کلی سفارش های مختلف از موسسات یا اشخاص داشتم که همه رو به خوبی انجام می دادم و باعث آشنایی های لذت بخشی شدند. سفرهای خوبی رفتم بدون نگرانی برای مرخصی. و در نهایت هم که همه ی ما، کارمند دولت شدیم و بعد از اون من به خاطر شرایط نگهداری از فرآیین تصمیم به مهاجرت به مشهد گرفتم. 

محل کارم شد بزرگترین و زیباترین پارک مشهد. پارکی که هر روز دلبری میکنه واسم و آرامشی که هر رو زصبح قبل از ورود به اداره تو وجودم تزریق میشه. 

اینها رو نوشتم که برسم به اینجا ...

اگه جایی کار می کنید که اذیت میشید و زجر می کشید، نمونید، نترسید، مقاومت نکنید، صبوری خوبه اما تا حدی، بزنید بیرون. باور کنید دنیا این محدوده ی کوچکی که ما برای خودمون می سازیم نیست. من ترسیدم و اذیت شدم و یک سال طول کشید تا خودمو پیدا کنم و از زندانم زدم بیرون. از لحظه ای که بر ترسم غلبه کردم دنیا قشنگی هاشو برام رو کرد. من خیلی اون خانم رو تو این مدت ملامت کردم،  ازش پیش خدا گله کردم ولی نگاهم عوض شد. 

روزی که فهمیدم  دارم رشد می کنم. روزی که فهمیدم چقدر آدم های اطرافم خوبن و من چقدر دوسشون دارم. نگاهم به رفتارهای اون خانم عوض شد. اون خانم منو ساخت. با تمام بدی هاش منو ساخت. به من یاد داد که فرق آدم خوب و بد رو بدونم. که قدردان آدم های خوب اطرافم باشم. بهم ثابت کرد به راستی بعد از هر سختی آسانی است.

یاد گرفتم انتقام سختیِ زندگی و عقده ها و کمبودهامو سر بقیه خالی نکنم. همیشه میگم اگه یه روزی مدیر شدم، بیشترین عشقمو نثار کارمندام می کنم. 

روزی که مهندس رمضانی از مجموعه رفت و داشتم به خاطر لطف بیکرانش تشکر می کردم بهم گفت: دختر گلم اینا لطف نیست، وظیفه ی انسانیه ولی بس که انجامش ندادیم یکی که یهو به وظیفه ش عمل میکنه اسمشو میذاریم لطف.

این برای من بزگترین ثروته. اگر اون خانوم با رفتارش باعث استعفای من نمی شد، اونجا رو ترک نمی کردم و هیچ وقت با آدم های بزرگ اطرافم آشنا نمی شدم. اینها همه از صدقه سر رفتارهای ناخوب اون شخصه. 

به قانون کارما اعتقاد دارم. زمین گرده و می چرخه. هر چقدر تلاش کنی و زحمت بکشی، بی حاصل نمی مونه. فقط کافیه بندها رو از وجودت جدا کنی. خودت رو رها کنی. 

و شکرگذاری هر روزه رو فراموش نکنی. 

خدایا بایت تمام نعمت هایی که به من دادی ازت ممنونم، متشکرم، سپاسگزارم.

هستی جاودانی

من این روزا مدام دنبال نشانه ها می گردم. باهاشون آرامش و انرژی مثبت می گیرم. خلاصه که مدامم دارن اعداد پشت سر هم ردیف میشن و منو خوشحال می کنن. البته اگه اعتقادی به نشانه های اعداد داشته باشید. 

دیروز یه دختر خوشگل شش ساله اومده بود کتاب بگیره وقتی ازش اسمشو پرسیدم چشمام قلب قلبی شد "هستی جاودانی" 

هر کسی از ظن خود شد یار من

دیروز یه خانوم مسن اومد می گفت یه کتاب خوب بهم معرفی کنید و اینکه چرا انقدر کتاباتون تکراری و قدیمیه، مال صد سال پیشه. البته حقم داشت.

خلاصه که منم تیریپ کمک کردن گرفتم،پاشدم چرخ کتابو گشتم تا یه رمان خوب پیدا کنم. اون خانوم هم کنار من ایستاده بود و داشت از سلیقه ش حرف میزد. تا دستمو بردم رو کلیدر که برش دارم گفت: مثلن همین کلیدر چیه واقعن، یه مشت مزخرفات طولانی رو سر هم کرده منم آروم دستمو پس کشیدم و رفتم سراغ کتاب بعدی.

گفت: من از این کتابای صادق هدایتم خیلی بدم میاد. اینا اصلن نویسنده نیستن که الکی اسم درآوردن. کتاب سگ ولگردشو خوندم هیچی ازش نفهمیدم. خب که چی بشینی از یه سگ کلی چرت و پرت سر هم کنی ...

خلاصه کنم کم کم فهمیدم اشتباه کردم که بلند شدم و این خانوم اصلن هیچی دوست نداشت. اصلن نفهمیدم چی دوست داشت. مدامم می گفت کتابی خوبه که آدم تهش یه چیزی یاد بگیره ...

یاد این جمله از ویرجینیا ولف افتادم:"نصیحتی که می توان برای خواندن به دیگری کرد این است که گوش به توصیه ی کسی ندهد و در پی شم و غریزه ی خود باشد. به دلایل خود استناد کند و خود نتیجه گیری نماید"

البته می دونید به نظر من کتاب خوندن کاملن سلیقه ایه مثلن یکی از رمان های جنگی خوشش میاد و یکی مثل همین خانوم متنفره از رمان جنگی یا همین محمود دولت آبادی و سایرین. 

یه حرف جالبی هم زد آخرش، گفت: من اصلن نمیدونم دلیل اینکه تو این مملکت این همه کتاب جنگ و خونریزی چاپ می کنن برای چی؟! آدم دلش میخواد یه چیزی بخونه دلش باز بشه و آرامش بگیره آخه چیه وسط این بلبشوی تحریم و اینا که همش پشتمون از جنگ میلرزه بریم بشینیم کتاب جنگی بخونیم ...

خلاصه کنم که من الان کاملن ناخواسته و اتفاقی اومدم نشستم پشت پیشخوان این کتابخونه و دارم چیزای جدید یاد میگیرم از آدمای اطرافم.

خدایا بابت این اتفاق شکرت.