آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

کم کم داریم برمی گردیم به روزهای اوج مون

این روزها حسابی درگیریم. از همون روزهای اول جابجایی شروع کردیم به چیدن وسیله ها ولی هر کاری می کنیم تموم نمیشه و مدام هم وقت کم میاریم. فقط هم پنج شنبه و جمعه ها فرصت داریم که درست حسابی تمیزکاری کنیم چون بقیه هفته که دوتایی سرکاریم.

تو این مدت یه بار منو فرآیین تنها موندیم و انوش برای گرفتن وام، یه سفر دو روزه رفت شهرستان. تو همون روزی هم که نبود من با دوتا از همکارام که دیگه دوستیم با هم رفتیم مولوی و برا خونه موکت خریدیم.

اخر هفته فقط فرصت کردیم با انوش همه جا رو موکت کردیم و یه سری وسیله چیدیم. برای تعطیلات عاشورا هم نرفتیم شهرستان و موندیم تا بلکه خونه رو سرو سامونی بدیم تا ازین وضعیت آشفته دربیاد. حالا خدا رو شکر تقریبن همه چی سر جاشه ولی خب هنوز کلی کارای خورده ریزه مونده که باید کم کم انجام بشه. چون فقط بعد از ظهرا وقت دارم که کار کنم. حالا ایشاله که زود همه چی سر و سامون بگیره و بتونم عکس خونه ی آرزوها را به زودی بذارم تو اینستا.

تو این مدت یکماهه که اومدیم خونه ی جدید، سه بار به محله ی قبلی مون سر زدیم. من کلی دلتنگ محله ی قبلی هستم. اونجا یه همسایه مهربون داشتیم که فرآیین خیلی بهشون عادت کرده بود و تقریبن هر روز عصر می رفت اونجا. حتی روزهای اثاث کشی هم فرآیین مدام اونجا بود و خیلی ازین بابت بهمون کمک کردن. ولی الان حسابی ازشون دور شدیم. راستش یکی از دلایل اصلی دلتنگی من واسه خونه قبلی همین همسایه مون هستش. همش دعا میکنم اونا هم تصمیم بگیرن بیان غرب.

روز عاشورا هم از صبح رفتیم اونجا و ساعت یازده شب برگشتیم خونه. انقدر که با اونا و تو خونه ی اونا به فرآیین خوش میگذره من حسابی کیف می کنم.

دیشب نهایت تلاشمون رو برای مرتب کردن خونه انجام دادیم و من همینطوری تا ساعت یک راه میرفتم و وسیله جمع می کردم ولی بقیه ش موند واسه روزهای بعد. ایشاله تا آخر هفته همه چی مرتب بشه و دیگه واقعن بشه خونه ی آرزوها

مهاجرت از شرق به غرب تهران

دیروز خیلی روز سختی بود. ما حدود یک هفته س که داریم خورد خورد وسایلو جمع می کنیم و تو کارتن می پیچیم ولی هرچی جمع کردیم تموم نمی شد. نمیدونم چرا انقدر وسیله داشتیم. اصلن چه جوری این همه وسیله رو تو خونه ی شصت و پنج متری جا داده بودیم :).

تو مسیر هم حدود دو ساعت تو ترافیک همت گیر کردیم و من هزار بار لعنت فرستادم به ترافیک تهران. پیاده کردن وسایل خیلی زمان نبرد و کلن یکساعته تمام وسایل روگذاشتن تو خونه ولی خب تازه ماجرا شروع شده. چیدن و جا دادن این همه اثاثیه.

همون دیشب با کمک خواهر و شوهر خواهر انوش یه خورده آشپزخونه رو سر و سامون دادیم و یه سری وسایلش رو جا به جا کردیم. امروز صبح انوش رفت دانشگاه و مهمون ها هم که واسه کمک به ما از شهرستان اومده بودن برگشتن. و اونجا بود که من حسابی دلم گرفت. یه خونه ی جدید بهم ریخته و آشفته، یه محله ی جدید، و من که داشتم با فرآیین تنها می شدم.

از اونجایی که خونه ی جدید خیلی به خونه ی پسرخاله م نزدیکه تصمیم گرفتم برم اونجا که تا شب تنها نباشم. آخه تو خونه هم تنهایی کاری از دستم برنمیاد. فرآیین حسابی شیطون شده و اگر قرار باشه تو این همه وسیله ولش کنم خدا نکرده بلایی سر خودش میاره و ممکنه چیزی روبندازه رو خودش و هم اینکه طفلی اذیت میشه تو این همه وسیله حتی نمیتونه درست حسابی راه بره و بازی کنه.

پسرخاله م دو تا بچه ی چهار و دو ساله داره که فرآیین حسابی با اونا بهش خوش میگذره. حتی دیشب هم وسط اثاث کشی بردم گذاشتمش اونجا و اصلن دنبالم گریه نکرد و گفتن که کلی باهاشون بازی کرده و کامل شام خورده و همون جا خوابید تا اینکه ساعت دوازده شب انوش رفت دنبالش.

امروزم رفتم اونجا و فرآیین حسابی بهش خوش گذشت و کلی تا شب که برگشتیم با بچه ها بازی کرد. الانم برگشتیم خونه و وسط اتاق خوابو با یک خوشخواب و چندتا پتو و ملافه  تجهیز کردیم  تا بتونیم بخوابیم.