آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

زمستونی که پاشو کرده تو کفشِ پاییزِ من

تن گرم و کوچیکش روی تنمه و طلایی موهاش روی لبهام. فرین دخت رو میگم. کل شب از شدت سرفه نتونست راحت بخوابه. دم دمای صبح یه خورده آروم گرفت، ولی من دیگه بی خواب شده بودم. گذاشتمش تو رخت خواب و رفتم پشت پنجره.

هوا گرگ و میش بود و تمام شهر رو مه گرفته بود. ایستادم به تماشا. (به نظرم این پنجره آپشن بک آپ داره). کلی خاطره توی مغزم شروع کردن به  رژه رفتن؛ از برف اردیبهشتی سال هشتاد و هشت، تو خونه دانشجوییِ خیابونِ صیاد بگیر تا برف پشت پنجره آشپزخونه تو جنت آباد. ولی آخه چرا انقدر خاطرات برفی اومد سراغم !!!!

شاید واسه اینکه دونه های برف یکی یکی داشتن از جلو چشمم پایین میومدن. آره برف شروع شده بود و ریز و تند می بارید رو سر این شهر پر خاطره.

خواب های فرهنگی می بینم

چند شب پیشتر، خواب دیدم به موزه ملک رفته ام. وارد یکی از سالن ها که شدم متوجه تغییر اشیاء و دکور سالن شدم. همینطور که با تعجب نگاه می کردم، دوستم رو دیدم که ایستاده بود و انگار که داشت یه هماهنگی هایی رو انجام می داد و با نگاه پر افتخاری به سالن نگاه می کرد.

رفتم جلو و هیجان زده ازش پرسیدم: عه، سارا تو اینجا چیکار میکنی؟

گفت: این سالن متعلق به خانواده ی منه. ما هر چی اشیاء و وسایل با ارزش و تاریخی داشتیم رو وقف موزه ملک کردیم. تو قفسه ها پر بود از وسیله های قدیمی و کلی اسباب بازی ها و کتاب های قدیمی که خیلی تمیز نگهداری شده بودن و خیلی قشنگ به نمایش دراومده بودند.

از دیدن این خواب به قدری لذت بردم که هنوزم وقتی یادش میفتم کیف می کنم.

تاریخ های به یاد ماندنی

پسر عزیزم

امروز که برایت می نویسم درست چهار سال و چهار ماه و چهار روز میگذرد از چهار/ چهار/ نود و چهار (روزی که خدا تو را به ما هدیه داد)

من به دنیای نشانه ها ایمان دارم و عاشق عدد چهار هستم. پس این توالی اعداد بدون شک، مژده خیر و برکت بزرگی را می دهد و چه چیزی از این بهتر که امروز را برایت در اینجا ثبت کنم.

امروز و در تاریخ هشت/هشت/نود و هشت، برایت آرزو دارم یک دنیا عشق و سلامتی و لبخندی همیشگی به پهنای صورتت


مهمون داشتیم، چه مهمونی

ما این هفته میزبان بودیم. میزبانِ دوستای عزیزمون که پست قبلی در موردشون نوشتم. اولین بار بود که به خونه ی ما در مشهد اومدن و  بهمون خیلی خوش گذشت، امیدوارم به مهمونامون هم خوش گذشته باشه.

اصلن بر هر آدمی واجبه که یه دوست باحالِ مهربونِ همه چی تموم داشته باشه و هی بهشون گیر بده که پاشید بیاید. و بالخره آرزوی ما برآورده شد و دوستامون اومدن و با خودشون کل عشق و انرژی مثبت به خونه مون آوردن.

فرآیین هم نگم براتون که چقدر ذوق زده بود براشون. از یک هفته قبلش به همه عالم و آدم اعلام کرده بود که چند شب دیگه که بخوابم عمو سهیلم میاد و بعد از اومدنشون هم صبح به صبح که چشماشو باز می کرد، می پرسید: عمو سهیل هست؟

برای همه آرزو میکنم که یه دوست خوب و محشر و باصفا مثل دوست ما پیدا کنید.