آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

نگذاریم مرگ ریحان بچیند

امیدوارم زندگی دوباره را به ریحانه جباری ببخشند.

دست های پر توان، برس به داد این ناتوان :)

کلی کار عقب افتاده دارم که انجام نداده ام: باید مقاله ام را تکمیل و ارسال کنم، کتابم را سر و سامان بدهم، سفارش جدیدم را استارت بزنم، مدارکم را برای درخواست آی دی به دانشگاه جامع ببرم و ... هزاران کار نیمه کارۀ دیگر

جالب اینکه قسمت های اصلی این کارها انجام شده و تنها مرحلۀ نهایی مانده که آن هم حسش نیست. از این حسِ بی حسی ناراحتم ولی ...

امیدوارم این بی حسی تا آخر هفته تمام شود و من بتوانم کارهایم را در هفته آینده ردیف کنم.

پ.ن: بعضی وقتا که میبینم هیچ غلطی نمیتونم بکنم، یاد این میفتم که آمریکا هم از همین جا شروع کرد.
دلم یه کم آروم میشه !!!!!!

یک آرزوی نهفته در قلبم بود و یهویی برآورده شد

همین دوشنبۀ هفته گذشته بود که داشتم به همکارم می گفتم: تا همین چند سال پیش و زمانی که در مشهد دانشجو بودم حتما دو هفته یکبار به حرم امام رضا می رفتم ولی الان شاید حدود یک سال و نیمی ست که فرصتی پیش نیامده ... راستش را بخواهید این بار واقعا دلم تنگ شده بود.

حوالی ظهر بود که تماسی داشتم مبنی بر اینکه پنج شنبه باید برای انجام مصاحبه در مشهد باشم.

و پنج شنبه شب بود که روبروی حرم ایستادم، سلام دادم و از صمیم قلب سپاسگزاری کردم برای این فرصت طلایی

از فرشته های الهی شانسم سپاسگزارم

دیروز چندباری نزدیک بود هنگام پایین آمدن از پله های هواپیما زمین بخورم. انگار این طوفان دست از سر تهران برنمی دارد و من هراسان از اینکه چطور به خانه بروم. چون از قبل برنامه ریزی کرده بودم که به دلیل قیمت بالای تاکسی های فرودگاه با مترو برگردم.

در حال چانه زنی با راننده بودم که آقایی گفت: خانم مسیرتون کجاست؟ ما باهم همسفر و همشهری هستیم. همسر و فرزندم بیرون منتظر هستند و اگر شما مایلید تا مسیری شما را می رسانیم.

وقتی هواپیما را دید چشمانش برق زد :)

دیروز در فرودگاه سوار بر اتوبوسی شدم که مسافر را به سمت هواپیما می برد و کودکی که با مادرش برای سوار شدن به اتوبوس کلنجار می رفت.

 -- مامان مگه تو نگفتی با هواپیما میریم مشهد، چرا میخوایم با اتوبوس بریم.... من نمیام ....