آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

پست مناسبتی اندر احوالات کنکور

آشنایی داریم که سال گذشته دخترش بعد از کلی داعیۀ پزشک شدن در یکی از رشته های علوم تجربی که ظاهرا سر و کار زیادی با ادرار داره قبول شد.

و تعاریف مادر در جمع اقوام از جذابیت های رشتۀ فوق:تا حالا دقت کرده بودید که همین ادرار به قدری زیباست... به قدری زیباست ...

خووو اگه تا حالا دقت نکردید ازین به بعد دقت کنید

اصلا تصمیم گیری به ما نیومده ... اما بد نشد

دیشب گفتم: انوش بیا امشب زود بخوابیم آخه من صبح ها همش سر کار خوابم میاد، انوش جان هم موافقت کردن که یازده حتما بخوابیم و تصمیم بر این شد که قبل از خواب یه فیلم ببینیم. حالا بماند که چقدر طول کشید تا انوش جان دم نوش گل گاو زبونش رو خورد و فیلمو آماده کرد و تازه ما یازده شروع کردیم به تماشای فیلم و این شد که ما دوباره نتونستیم زود بخوابیم ....

12 سال بردگی (12Years a Slave) نوشته جان ریدلی: یک درام تاریخی بر اساس خود زندگی نامه ۱۲ سال بردگی اثر سالومون نورثاپ که یک سیاه آزاد بود ولی ربوده شده و بعنوان برده فروخته شد. کارگردان فیلم، استیو مک کوئین و چیوِتل اجیوفور نقش سالومون نورثاپ را ایفا می‌کنه. در ضمن کلی هم جایزه گرفته.

فیلم نبود که خدا بود پر از فضاهای خوب، چقدر همه فضاها قابلیت تبدیل به عکس رو داره، و چقدر دردناک، و وقتی آدم می بینه همش خدا رو شکر می کنه که این قانون تبعیض نژادی لغو شد (هرچند هنوز هم یه جاهایی هست ولی لااقل کمرنگ شده)،

و سکانس پایان بردگی که سالومون سوار درشکه شد و اون خونۀ لعنتی رو ترک کرد لونه کرده تو ذهن من و بیرون هم نمیره ...

و من از همه بیشتر واسه گلدونا خوشحالم


دیروز من و انوش (همسر جان) تصمیم گرفتیم دکوراسیون خونه رو تغییر بدیم و به همین منظور طی یک عملیات انتحاری دو تا از قفسه های کتابخونه رو از اتاق کار به پذیرایی منتقل کردیم. روی قفسه ها هم چند تا گلدون چیدیم، گل های خوشگل با گلدون های سبز و آبی.

یه سری کتاب رو هم گلچین کردیم مثلا یک طبقه رو اختصاص دادیم به کتاب های تاریخ هنر، یه طبقه گرافیک، یه طبقه معماری یه طبقه ادبیات و طبقه آخر هم واسه کتابای زبان گذاشتیم.

مبل ها رو هم جابه جا کردیم. حالا خونه کلی خوشگل شده. و گلدون ها هم بالاخره بعد از چند ماه به سر و سامون رسیدن

یعنی صبور شدم... بعیده!!


چند روز گذشته کتاب سمفونی مردگان نوشتۀ عباس معروفی رو خوندم. پیش تر چند جایی در مورد این کتاب مطالبی خونده بودم و تمام ذهنیتم این شده بود که حتما آخر کتاب یه دل سیر گریه میکنم و این حرفا.... ولی موقع خوندن هرچی پیش رفتم گریه م نگرفت، نه اینکه کتاب بدی باشه ها نه ، واقعا خوب بود و پر از غم و منم که سرشار از احساسات و همیشه حاضر به یراق واسه اشک ریختن ولی این دفعه نشد که نشد ، حتی یک قطره...

البته از اونجایی که کتابو به دلیل ممنوع چاپ بودن از دست فروش های کنار خیابون انقلاب خریدم 20 صفحه از صفحه های پایانیش اون وسط کم بود. حالا همش تو فکرم که نکنه اون 20 صفحه چیز مهمی داشته و مرثیۀ اصلی داستان تو همون صفحه ها بوده و من از دست دادم و گرنه از من بعیده آخه!!

به تو سلام می کنم ....

به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم

و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود.

اگر فریاد مرغ و سایۀ علفم

در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم.

.....

من به دنبال سحری سرگردان می گردم.

از امروز تصمیم گرفتم بنویسم، نمیدونم شاید یه جوه، ولی فعلا این جو منو گرفته و معلوم نیست نوشته هام سر از کجا دربیاره فقط امیدوارم بتونم بنویسم چون من استعدادی تو نوشتن ندارم واسه همین تاحالا جرات این کار و نداشتم، ولی الان اون جوی که گفتم یه خورده بهم جرات داده ..

حالا پیش میرم تا ببینم خدا چی می خواد