آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

زنجان گردی

سفرهای ما بعد از گذشت دو سال آغاز شد. تو پست های قدیمی ام نوشته بودم که مدتی نمی تونم سفر کنم و اون هم به دلیل بارداری و وجود یک فرشته ی بندانگشتی بود که الان یکسال و یک ماهش شده. البته تو این مدت چندباری به مشهد و شهرستان رفته ایم ولی برای ما سفر محسوب نمی شود و بیشتر تجدید دیداری بود با خانواده ها، ولی چهارشنبه ی گذشته استارت اولین سفر بعد از دو سال زده شد.
چهارشنبه در حدود ساعت چهار عصر به سمت زنجان به راه افتادیم و ساعت ده رسیدیم. محل اسکان را پیدا کردیم و بعد از خوردن شام همگی خوابیدیم تا برای گردش فردا آماده و قبراق باشیم. بماند که فرآیین اصلن اجازه نداد خواب به چشم من بیاید و تا صبح نق زد و شیر خورد.
صبح ساعت هفت بیرون زدیم به مقصد سلطانیه. در کنار پارک با صفا و با هوای بی نهایت عالی نیمروی محشرِ پدرم را خوردیم و به سمت گنبد سلطانیه رفتیم.

گنبد سلطانیه بزرگترین گنبد آجری جهان: یکی از شاهکارهای معماری ایران که در سلطانیه پایتخت ایلخانیان ساخته شد و به عنوان مقبره ی اولجایتو شناخته می شود. گنبدی با ارتفاع چهل و هشت و نیم متر که بعد از گنبد کلیسای فلورانس و مسجد ایاصوفیه، سومین گنبد مرتفع جهان است.
تزییناتی با شیوه ی آجرکاری و کاشی کاری بر دورتادور بنا نقش بسته و تمامی سقف ها به خصوص در طبقات بالا منقش به نقوش ظریف آجرکاری ست که ازمعماری سلجوقی وام گرفته شده اند.
و ظاهرن اولجایتو این بنای عظیم و هنرمندانه را به جهت مقبره ی حضرت علی تدارک دیده و بعد از ساخت و درخواست وی برای نبش قبر و جابه جایی پیکر  بر طبق نظر علمای اسلام و مبنی بر مکروه بودن نبش قبر از این تصمیم منصرف شده است.
بازدید از گنبد حدود سه ساعت طول کشید و بعد از اتمام بازدید به سمت غار کتله خور راهی شدیم. از سلطانیه تا غار حدود صد و پنجاه کیلومتر فاصله است که ما ساعت دو به ورودی  رسیدیم و بعد از تهیه بلیط وارد غار شدیم. به تعبیری کتله به معنی کوه کم ارتفاع است. شگفتی هایی که در دل غار کتله خور وجود دارد در نوع خود بی نظیر است. ورودی سنگی و هر چه در دل غار فرو می رفتیم دلبری هایش دو صد چندان می شد. قندیل های آهکی فراوان و بلوری که سراسر فضا را فرا گرفته بود و در برابر چشمان حیرت زده ی ما یکی دیگر از معجزات خداوند نقش بسته بود. درجه ی هوا نیز بین یازده تا بیست و دو درجه متغیر بود. در ورودی خنک تر و در درون غار گرمتر می شد. حدود دو و نیم کیلومتر در دورن غار پیاده روی کردیم و لیدرش با حوصله ی تمام همه جا را با توضیحات کامل به ما نشان داد.
وقتی  بیرون آمدیم ساعت پنج شده بود و ما هم حسابی گرسنه. به رستورانی در روبروی غار رفتیم و غذای بی کیفیت و شوری خوردیم و پیشنهاد می کنم اگر گذرتان به آن اطراف افتاد و خدای نکرده داشتید از گرسنگی تلف می شدید هم در آنجا چیزی نخورید.

دوباره راهی زنجان شدیم. در میان راه من دلیل بی خوابی دیشب فرآیین را فهمیدم. طفلکِ صبورم دو دندان پایینش باهم نیش زده بودند. یعنی جیگرم سوخت به خاطر دردی که این بچه دیشب تحمل کرده.
ساعت حدود هفت و نیم بود که به زنجان رسیدیم و یک راست به سراغ بازار سنتی رفتیم. بازار زیبا و زنده با انواع و اقسام میوه های رنگارنگ و با قیمت بسیار ارزان. بازار حسابی شلوغ بود و راسته های مختلفی داشت. متاسفانه ما دیر رسیدیم و نزدیک به تعطیلی بازار بود و تنها فرصت کردیم قدمی بزنیم و از آنجا سوغات زنجان یعنی همان چاقوی معروف را بگیریم. در راه برگشت از بازار چشمم به یک انار مسی کوچک خورد و یک دل نه صد دل عاشقش شدم و خریدمش.

بعد از گشتن در بازار به سمت گاوازنگ رفتیم. در واقع گاوازنگ همان بام زنجان است. در دامنه کوه که با جاده ای پیچان به قله می رسد و هوایی به شدت عالی و سرد. در آن بالا بلال آب داری خوردیم. پیشنهاد می کنم اگر به زنجان رفتید حتمن بلال بخورید و اگر بلال زنجان را امتحان کنید دیگر در شمال بلال نمی خورید.

به دلیل سردی هوا و ترس از سرما خوردنِ فرآیین زیاد نتوانستیم در گاوازنگ بمانیم و به سمت خانه به راه افتادیم و در مسیر برگشت شام خریدیم. بعد از صرف شام از فرط خستگی همگی بیهوش شدیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.