آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

من که باور ندارم اون همه خاطره مرد ...

مادر بزرگ که رفت صفای همه چیز رفت . اصلن کیفیت از همه چیز رفت. دیگه خونه، کوچه، خیابون و هیچی  و هیچی مثل قبل نشد ...

پدر بزرگ هم این بی صفایی رو تاب نیاورد. حتی حاضر نشد یک سال با این کیفیتی زندگی کنه. دیگه نتونست این نبودن رو تحمل کنه. 

جای خالی ِ بعضی آدما رو هیچ کس نمیتونه جبران کنه. 

پدربزرگم نتونست تاب بیاره این تنهایی رو و سلانه سلانه به راه افتاد. دنبال قدم های مادربزرگ رو گرفت و رفت.  

بعد از هشت ماه دوباره به وصال رسیدن اما این دفعه وصالشون جاودانه شد.

حالا ما موندیم و یک چهاردیواری خالی پر از خاطره

ما موندیم و یک درخت توت موریانه خورده

چند تا درخت انار خشک شده

و یک حوض خالی از آب 

پدربزرگو و مادربزرگ رفتن، ولی خاطره هاشون رو با همون کیفیت برای ما به یادگار گذاشتن ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.