آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

صبحت بخیر عزیزم

هر روز صبح که میام اداره باید یه مسیر طولانی تو پارک رو طی کنم. مسیری که کلی آدم ، پیر و جوون مشغول ورزش و دو و پیاده روی هستن. 

مدتهاست مسیر من این پارکه و دیگه خیلی ها رو هر روز می بینم. یعنی بیشتر از اطرافیان نزدیکم. طوری که به دیدن هر روزشون  عادت کردم. هر روز تو ذهنم حضور غیاب می کنم 

یه آقای تقریبن مسن با موهای جوگندمی هست که هر روز می بینمش و خیلی دوسش دارم چون منو یاد آدمای خوبی میندازه. خیلی هم بامزه راه میره، سریع و با حرکات دست خاص. یه جورایی شبیه مهندس رمضانیه، یه جورایی شبیه یه دوستمون که الان کاناداست و جدا از همه ی اینا کلن فوق العاده آدم مثبتی هست. هر روز صبح که از روبرو میاد احساس می کنم یه هاله انرژی مثبت دور تا دورشو گرفته. با هر کی هم تو مسیرشه سلام و احوال پرسی میکنه. 

یعنی لحظه ای که میگه به به، صبحت بخیر، اصلن تمامِ روز آدم به خیر و خوشی میشه. 

حالا یه هفته ای هست که ندیدمش و خیلی دلتنگ انرژیشم. از طرفی هم دارم کم کم نگران میشم که چرا نیست. امروز صبح حسابی براش دعا کردم که ایشاله یا سفر و خوش گذرونی باشه یا قسمت های دیگه ی پارک باشه. 

واقعن چه معنی داره آدمی که هر روز میاد ندانسته کلی انرژی به بقیه تزریق میکنه یه هفته غیبت کنه . والا  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.