آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

و داستان ادامه دارد .....

نوزده هفته و چهار روز ....

این روزها فکر میکنم فندق داره واسه مامانش بارفیکس میزنه :) تکوناش زیاد شده ماشاله، دیگه تو تاکسی تو خیابون، تو اداره، در هر حالتی که باشم تکوناشو احساس می کنم ولی حیف که نمیشه دستمو بزارم رو شکمم.

برای خودم یه داستان درست کردم از تکون خوردن فندق:

فندق تو بغل فرشتۀ نگهبانش نشسته، که فرشته ازش می پرسه فندق کوچولو، مامانتو دوست داری و فندق هم با هیجان میگه: آره خیلی زیاد

فرشته میگه: فکر میکنی مامانت هم تو رو دوست داشته باشه؟

فندق: معلومه که مامانم خیلی منو دوست داره و عاشقمه :*

فرشته: از کجا انقدر مطمئنی؟

فندق: بزار الان از خودش بپرسم

و فندق برای اینکه به فرشته ثابت کنه مامانش عاشقه یه ضربه توی دل مامانش میزنه و همون لحظه صدای منو میشنوه که بهش میگم الهی قربونت برم.

فندق به فرشته میگه: حالا چطور؟ احساس می کنی دوستم داره؟!

فرشته: من میدونستم که دوستت داره ولی میخواستم تو هر لحظه اینو بدونی و باور داشته باشی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.