چهار ماه و ده روز گذشت ...
از امروز دیگه فندق کوچولوی ما علاوه بر جسم، روح هم داره. و ازین به بعد همه چیز رو می فهمه، هر صدایی رو می شنوه و کم کم با صداهایی که از بیرون می شنوه ارتباط عاطفی برقرار میکنه.
خدایا شکرت به خاطر این معجزات عجیب غریبی که اصلا تو مغزم هم نمی گنجه.
دیشب یه ضربه احساس کردم و می تونم با اطمینان بگم که فندق بود چون خیلی از ضربه های قبلی محکم تر و محسوس تر بود و به همین خاطر دوازده بهمن رو به عنوان تاریخ اولین ضربه اش ثبت می کنم.
یه چیز جالبه دیگه هم اینه که فندق خیلی به صدا و صوت واکنش نشون میده. مثلا وقتی انوش کمانچه میزنه فندق هم تکون می خوره :) یا مثلا وقتی یاسین گوش میدم.
وقتی تکون می خوره دستمو میزارم روی شکمم و برای سلامتی همه فرشته های کوچولوی خدا که الان مهمون دل ماماناشون هستن دعا می کنم.