آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

مهمون داشتیم، چه مهمونی

ما این هفته میزبان بودیم. میزبانِ دوستای عزیزمون که پست قبلی در موردشون نوشتم. اولین بار بود که به خونه ی ما در مشهد اومدن و  بهمون خیلی خوش گذشت، امیدوارم به مهمونامون هم خوش گذشته باشه.

اصلن بر هر آدمی واجبه که یه دوست باحالِ مهربونِ همه چی تموم داشته باشه و هی بهشون گیر بده که پاشید بیاید. و بالخره آرزوی ما برآورده شد و دوستامون اومدن و با خودشون کل عشق و انرژی مثبت به خونه مون آوردن.

فرآیین هم نگم براتون که چقدر ذوق زده بود براشون. از یک هفته قبلش به همه عالم و آدم اعلام کرده بود که چند شب دیگه که بخوابم عمو سهیلم میاد و بعد از اومدنشون هم صبح به صبح که چشماشو باز می کرد، می پرسید: عمو سهیل هست؟

برای همه آرزو میکنم که یه دوست خوب و محشر و باصفا مثل دوست ما پیدا کنید.

بیگانه اگر وفا کند خویش من است

همون اوایل که وبلاگ نویسی رو شروع کرده بودم یه مطلب نوشتم با این عنوان:

مگر بحران آب از بیماری های ناشناخته، ایدز، سرطان و .... بی اهمیت تر است!

.
اون زمان ما یه همسایه داشتیم خونه ش طبقه اول بود، همونی که نوشتم ماشینشو با یه سطل آب می شست. اولین خونه ای که ما زندگی مشترکمون رو شروع کردیم همون خونه بود؛ نارمک میدان 77. یادش بخیر. چه خونه ی خوب و پر خاطره ای بود و بهتر از اون محله ی خوب و با یه عالمه میدون های کوچیک و دنج. 
ما چند سالی رو اونجا ساکن بودیم تا اینکه فرآیین به دنیا اومد. قبل از تولد فرآیین هیچ کدوم از همسایه رو نمی شناختیم تا اینکه فرآیین شش ماهه شد و شد یه بچه کپل و با نمک که از هر طرف نیم کیلو لپ آویزون بود مدامم می خندید
خلاصه که این پسر کوچولو دل همسایه ی ما رو برد و کم کم رابطه مون باهاشون زیاد شد و الان شدیم دو تا دوست. دو تا دوستی که با هم سفر میریم. خونه همدیگه زیاد میریم و حتا طوری شد که زمانیکه اثاث کشی کردیم به غرب تهران واقعن من از دوری شون غصه می خوردم و حتمن هفته ای یه بار می کوبیدیم تو ترافیک می رفتیم نارمک که رفع دلتنگی کنیم. 
اینا رو اینجا نوشتم که چند سال دیگه که میشینم این وبلاگو میخونم یادم بیاد که چقدر رفیق خوب نعمته. چقدر وجودش تو زندگی آدم رحمته و چقدر ما بابت آشنایی با این خانواده خدا رو شاکریم. 
نوشتم که بعدها که فرآیین بزرگتر شد و  این وبلاگ رو خوند بدونه که چقدر وجود خودش تو زندگی ما برکت داشته که با حضورش ما صاحب یه دوست محشر شدیم که دلمون براشون پر می کشه.

پاچه مشتری تونل نیست، تو رو خدا مشتری رو تو معذوریت نذارید

آقا ما بالاخره بعد از یکماه تصمیم گرفتیم پرده بخریم  برا خونه جدید. البته مجبوریم، چون آفتاب شدیده و وسایلمون خراب میشه. خلاصه رفتیم پرده فروشی و بماند که فقط مجبور شدیم یک مدل تور ساده انتخاب کنیم چون ارتفاع سقف بلنده و هیچ مدل پارچه ای نمیشه استفاده کرد. البته که خودم از طرح های ساده بیشتر لذت می برم. 
همینطوری الکی الکی نزدیک به پنج میلیون پول یه پرده معمولی برامون دراومد. 
به فروشنده میگیم آقا ما آستری نمیخوایم چون برا پرده قبلی ها مون نو مونده. همونا رو استفاده میکنیم. میگه آخه خانم اونا کوتاهه و زشته تیکه بندازیم. میگم آخه چه زشتی داره، اونا که زیر تور با چین سه متر دیده نمیشه اصلن :/
خلاصه با چرب زبونی که زشته و فلان آستری رو کرد تو پاچه مون. نصاب فرستاد اندازه گیری. نصابم از هر طرف یک متر اضافه زده همینطوری بی دلیل رو دیوارا پرده بیاد برا اینکه قشنگ تره. 
حالا من شب اومدم بخوابم با خودم حساب میکنم خدایا اینطوری که تمام دیوارا میشه پرده، پس ما این همه رنگ های خاص ساختیم و زدیم رو دیوار که بکنیمش زیر پرده!!!!
خلاصه دیشب بعد از کلی مشورت پاشدیم رفتیم دوباره پرده فروشی با دخترخاله م. اول که گفتیم آستری نمیخوایم کلن. بعد اینکه از هر طرف پنجاه سانت پرده ها رو کم کردیم. هرچی هم فروشنده گفت قانون پرده زدن همین اندازه هاییه که نصاب گرفته، گفتیم ما دوست داریم دیوارمون پیدا باشه از اطراف. 
اتاق خواب ها رو هم حذف کردیم چون پرده قبلی ها مون هم خوشگله و هم نو. فقط چون کم میاد برا تو هال نمیتونیم استفاده کنیم که اونا رو هم میزنیم به اتاق خواب ها. 
و اینگونه شده که پرده ها از پنج تومن رسید به دو تومن ...

یافته های مجازی

همه ش از یه تعریف شروع شد، بازگویی یک خاطره. همکارم نشسته بود روبه روم و از وبلاگ های مورد علاقه ش صحبت می کرد. از دوستی هایی که سر نخش از همین وبلاگ بازی ها شروع شده. 

می گفت یه وبلاگ میخوند که متعلق به یه استاد دانشگاست. سبک مینیمال نویسی شو دوست داشت. ازش گفت و گفت و من  دیدم چقدر این مشخصات برام آشناست. 

وقتی گفت همین تابستون دو سال پیش رفته آفریقا، گفتم: ای وایِ من، اینی که داری ازش حرف میزنی استاد راهنمای ارشد منه. و اینگونه شد که رفتم تمام وبلاگشو زیرو رو کردم و همه خاطره هاشو خوندم و کلی از خوندنشون لذت بردم و چیزهای زیادی از تجربه هاش یاد گرفتم. اینکه یکی با اسم ناشناس بنویسه و تو بخونی و بشناسیش و به صورت ندانسته در خوندن خاطراتش شریک بشی بسی لذت بخش است 

چند روز پیشتر داشتم یه تاپیک می خوندم در یکی از این سایت های تبادل نظر. تاپیکی درر رابطه با تجربیاتی درباره معجزه سپاسگزاری. به یک پست رسیدم که یه خانومی توصیه ای کرده بود به دیگری و نوشته بود دوست من همچین تجربه ای داشته و شما هم امتحان کن تا نتیجه بگیری. 

وقتی خوندم دیدم چقدر این پست شبیه اتفاقی هستش که برا من افتاده. دو سه بار پست رو خوندم و رفتم اطلاعات نویسنده رو درآوردم و از روی تاریخ تولد و موضوع پایان نامه و بقیه چیزها فهمیدم که این کاربر ناشناس همون دوست هفت هشت سال قبلمه. 

خلاصه که خیلی جالب بود واسم این اتفاق ...

اینم بگم حواستون باشه هر فعالیت نوشتاری انجام بدید ممکنه من شناسایی تون کنم 


معجزه شکرگذاری به همین سرعت

تازه دو روزه که دوره شکرگذاری رو شروع کردم. دفعه قبل تا تمرین 16 رفتم ولی بعدش به دلیل اثاث کشی کلن آمارش از دستم در رفت. امیدوارم این دفعه 28 روز رو پیش برم.

خوبی دوره اینه که برکاتش از همون روزهای اول شروع میشه. دفعه قبل من به شدت کیفور و سر حال بودم تو اون شونزده روز. 

امروز رفتم بیمه به خاطر کارای مرخصی زایمانم. یه اشکالات تو بیمه م پیش اومده بود و پونزده روز در سابقه ام مشکل پیش اومده بود. 

خلاصه اومدم اداره و از اینجا با راننده اداره رفتم بیمه (این اولین معجزه شکرگذاری) چون مسیرش خیلی دور بود و هوا هم به شدت گرم. 

رسیدم و متوجه شدم قبل از اینکه مراجعه کنم نامه م به گردش دراومده (این دومین معجزه)

رفتم شماره گرفتم و دیدم یا خدا نفر 180 بودم و تازه شماره 158 پشت باجه بود و هر مراجع هم حدود یک ربع کار داشت. یهو شنیدم یکی فامیلمو صدا میزنه. آقای مسئول دبیرخانه فامیلی مو که شنیده بود به نظرش آشنا اومده بود و کاشف به عمل اومد که همشهری هستیم و اون آقا همکلاسی دبیرستان عموی من و بابا رو هم می شناخت. خلاصه این آقا برگه منو گرفت برد تمام کارهای منو انجام داد و بعد از یک ربع، تمام کار انجام شد و لیست سابقه بیمه م اصلاح شد و تا ماه آینده هم قرار شد کسری حقوقم رو برام واریز کنند (اینم معجزه سوم)

آقا جدی بگیرید این شکرگذاری رو که انصافن چیز خوبیست