آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

مثلِ بادِ سردِ پاییز، غم لعنتی به من زد

این روزها هیچی خوب نیست. نه خودش و نه مرور خاطراتش درآینده. خیلی عادت ندارم از روزهای غم و سختی بنویسم ولی سخته در موردش حرف نزدن. به اندازه ی کافی دهنامون رو پر از کاه کردن و فکر می کنم این مقاومت برای خود سانسوری ضربه نهایی رو میزنه به تمام قلب و روح آدم.

پس می نویسم تا شاید بار دلم سبک بشه. می نویسم تا شاید بعدها اگر اوضاع بهتر شد یادم بمونه که چه ها کشیدیم و شاید بیشتر قدر لحظات خوشمونو بدونیم. این روزها که کل سرزمین من در غم و نا امیدی و یاس به سر می بره. این روزها که تمام فکر و ذکرم شده آینده نامعلوم و گنگ بچه ها. بچه هایی که با هزار امید مهمونشون کردم به این دنیا و این مملکت بی سر و سامون و به خیال خودم وسیله ای شدم که خدا از طریق من واردشون کرده به دنیایی که خیلی ها نتونستن تجربه ش کنن.

ذهنم پر از خیال بود براشون. خیالات رنگارنگ و دلفریبی که الان تبدیل شدن به یک مشت امید واهی.

تنها چیزی که این روزها حالِ دلمو خوب میکنه، مسیر برگشت از اداره به خونه س. این پارک ملتِ شگفت انگیز که هر روز داره منو شگفت زده میکنه.



خوشبخت ترینم وقتی ذهن و دلم گرم شده با رنگ های گرم پاییزی

برای من همیشه پاییز دلبر است، اما آذرش در این میان چیز دیگریست.

انگار که آن باد معروف آذرماهی دیشب آمده و تا صبح با برگ های درخت ها مشغول بزم و پایکوبی بوده اند. امروز که از خانه بیرون زدم، رد و نشانی به جای گذاشته بودند. زیر هر درخت پر از برگ بود، ولی لحظه ای که وارد پارک ملت شدم فهمیدم چه خبرررررررر بوده ...

دهانم باز مانده بود از این همه زیبایی، این حجم از رنگ، یکجا، زیر پاهایم، مقابل چشمانم،  و در طول مسیرم ...

خدایا وه ه ه که تو چقدر هنرمندی، چقدر دست و دلبازی، چه سخاوتمندانه رنگ پاشیده ای آخر به این شهر، چقدر خوش سلیقه ای ... این حجم از رنگ های گرم، زرد، قرمز، نارنجی، قهوه ای و ده ها رنگ دیگر از قلم موی تو پاشیده شده بودند بر سر این درخت ها.

پاهایم اصلن راه نمی رفت، لبهایم اصلن روی هم گذاشته نمی شد. فقط حیرت بود و حیرت، زیبایی خارق العاده ی دیروز حتی یک لحظه هم از خاطرم نمی رود. رفته خانه کرده آن لابه لای مغزم و همه سلول های خاکستری اش را نارنجی کرده. 

روی برگ ها پاورچین و پاورچین قدم گذاشتم. صدای خش خش شان بهترین سمفونی دنیاست. کمتر از حس پرواز نیست وقتی که زیر پاهایت پر از برگ است  و تا چشم کار می کند تمامی رنگ های گرم دنیا مقابل چشمانت. احساس می کنم پیشانی ام اُخرایی شده. چشمایم زرد است و دست هایم قرمز. احساس می کنم لباس هایم رنگ گرفته اند، رنگ های گرم پاییزی. انگار دلم را انداخته ام توی دیگ روناس و مثل نخ قالی بافی همینطور هم زده ام. حالا که روی طناب پهنش می کنم تازه فهمیده ام دلم هم نارنجی شده، نارنجی پر رنگی که گاهی به قرمز می زند.

...

پ.ن: زیبایی دیروز رو نمی توانم توصیف کنم هرچند زیاد عکس گرفتم، ولی خب شاید پنجاه درصد از زیبایی اش در عکس منعکس شده.

زمستونی که پاشو کرده تو کفشِ پاییزِ من

تن گرم و کوچیکش روی تنمه و طلایی موهاش روی لبهام. فرین دخت رو میگم. کل شب از شدت سرفه نتونست راحت بخوابه. دم دمای صبح یه خورده آروم گرفت، ولی من دیگه بی خواب شده بودم. گذاشتمش تو رخت خواب و رفتم پشت پنجره.

هوا گرگ و میش بود و تمام شهر رو مه گرفته بود. ایستادم به تماشا. (به نظرم این پنجره آپشن بک آپ داره). کلی خاطره توی مغزم شروع کردن به  رژه رفتن؛ از برف اردیبهشتی سال هشتاد و هشت، تو خونه دانشجوییِ خیابونِ صیاد بگیر تا برف پشت پنجره آشپزخونه تو جنت آباد. ولی آخه چرا انقدر خاطرات برفی اومد سراغم !!!!

شاید واسه اینکه دونه های برف یکی یکی داشتن از جلو چشمم پایین میومدن. آره برف شروع شده بود و ریز و تند می بارید رو سر این شهر پر خاطره.

خواب های فرهنگی می بینم

چند شب پیشتر، خواب دیدم به موزه ملک رفته ام. وارد یکی از سالن ها که شدم متوجه تغییر اشیاء و دکور سالن شدم. همینطور که با تعجب نگاه می کردم، دوستم رو دیدم که ایستاده بود و انگار که داشت یه هماهنگی هایی رو انجام می داد و با نگاه پر افتخاری به سالن نگاه می کرد.

رفتم جلو و هیجان زده ازش پرسیدم: عه، سارا تو اینجا چیکار میکنی؟

گفت: این سالن متعلق به خانواده ی منه. ما هر چی اشیاء و وسایل با ارزش و تاریخی داشتیم رو وقف موزه ملک کردیم. تو قفسه ها پر بود از وسیله های قدیمی و کلی اسباب بازی ها و کتاب های قدیمی که خیلی تمیز نگهداری شده بودن و خیلی قشنگ به نمایش دراومده بودند.

از دیدن این خواب به قدری لذت بردم که هنوزم وقتی یادش میفتم کیف می کنم.

تاریخ های به یاد ماندنی

پسر عزیزم

امروز که برایت می نویسم درست چهار سال و چهار ماه و چهار روز میگذرد از چهار/ چهار/ نود و چهار (روزی که خدا تو را به ما هدیه داد)

من به دنیای نشانه ها ایمان دارم و عاشق عدد چهار هستم. پس این توالی اعداد بدون شک، مژده خیر و برکت بزرگی را می دهد و چه چیزی از این بهتر که امروز را برایت در اینجا ثبت کنم.

امروز و در تاریخ هشت/هشت/نود و هشت، برایت آرزو دارم یک دنیا عشق و سلامتی و لبخندی همیشگی به پهنای صورتت