آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

نه به چایی پر رنگ

چایی اداره اصلن به دلم نمیشینه. کلن آدم چای خوری نیستم اما خب آدم از کله سحر میاد اداره میشینه، نمیشه که چای نخوره و اینکه من به خاطر شیردهی کلن زیاد تشنه میشم برا همین هوس می کنم. ولی چایی اینجا یه طعم گس بدی میده، به تلخی میزنه. اگه با پنج تا قندم بخوری بازم شیرین نمیشه. انقدرم پر رنگ میریزن آدم دچار کمبود آهن میشه 

به خدمات گفتم برا من یه کم کمرنگش کنه ولی خب یه روز درمیون یادش میره بنده خدا. البته حقم داره تو بین این همه کارمند یادش نمیمونه که 

مهتاب، ای مونس عاشقان

دیشب ماه عجیب غریب بود، خوشگل و پر نور و نارنجی. 

یکی از دوستام می گفت: ظاهرن انرژی ماه دیشب فوق العاده زیاده و نارنجی رنگ و به اعتدال پاییزی نزدیکه و کلی میشه با مدیتیشن و این حرفا ازش انرژی دریافت کرد. صحتش رو نمی دونم ولی دیشب که رفتم دستمال گردگیری رو بردارم یهویی از پشت پنجره بزرگ هال چشمم افتاد بهش. 

واه که از شدت زیباییش حیرت کردم. همینطوری فرت فرت اشکام می ریخت از شدت ذوق. واستادم پشت پنجره یه دل سیر نگاش کردم. یه دل سیر باهاش حرف زدمو و درد دل کردم. کلی ازش انرژی گرفتم. کلی آرزو کردم برا خودم و اطرافیانم ...

دلم نمیومد بشینم باهاش حرف بزنم، احساس می کردم بشینم به ابهتش توهین میشه ، دلمم نمیومد از تماشاش دست بکشم ولی گریه ی فرین مجبورم کرد که بپرم تو اتاق و بغلش کنم. 

الهی همیشه مهتاب نورشو پهن کنه وسط خونه هامون

صبحت بخیر عزیزم

هر روز صبح که میام اداره باید یه مسیر طولانی تو پارک رو طی کنم. مسیری که کلی آدم ، پیر و جوون مشغول ورزش و دو و پیاده روی هستن. 

مدتهاست مسیر من این پارکه و دیگه خیلی ها رو هر روز می بینم. یعنی بیشتر از اطرافیان نزدیکم. طوری که به دیدن هر روزشون  عادت کردم. هر روز تو ذهنم حضور غیاب می کنم 

یه آقای تقریبن مسن با موهای جوگندمی هست که هر روز می بینمش و خیلی دوسش دارم چون منو یاد آدمای خوبی میندازه. خیلی هم بامزه راه میره، سریع و با حرکات دست خاص. یه جورایی شبیه مهندس رمضانیه، یه جورایی شبیه یه دوستمون که الان کاناداست و جدا از همه ی اینا کلن فوق العاده آدم مثبتی هست. هر روز صبح که از روبرو میاد احساس می کنم یه هاله انرژی مثبت دور تا دورشو گرفته. با هر کی هم تو مسیرشه سلام و احوال پرسی میکنه. 

یعنی لحظه ای که میگه به به، صبحت بخیر، اصلن تمامِ روز آدم به خیر و خوشی میشه. 

حالا یه هفته ای هست که ندیدمش و خیلی دلتنگ انرژیشم. از طرفی هم دارم کم کم نگران میشم که چرا نیست. امروز صبح حسابی براش دعا کردم که ایشاله یا سفر و خوش گذرونی باشه یا قسمت های دیگه ی پارک باشه. 

واقعن چه معنی داره آدمی که هر روز میاد ندانسته کلی انرژی به بقیه تزریق میکنه یه هفته غیبت کنه . والا  

من اگر کتاب بودم

در یک کتابخانه ی روستایی برگه هایی بود که بچه ها روی آن از زبان یک کتاب نوشته بودند ...

پسرکی روی برگه اش نوشته بود: من اگر کتاب بودم دوست داشتم یک نویسنده ی خوبی من را نوشته باشد. 

خدایا این نوشته رو برسون به دست آقای هوشنگ مرادی کرمانی

دارم عملکرد یه کتابخونه روستایی رو طراحی می کنم به نام کتابخانه عمومی شهدای ابویسان. یه کتابخونه در روستای ابویسانِ شهرستان جغتای. کتابخونه ای که به تازگی به نهاد کتابخانه ها واگذار شده با یک کتابدار دلسوز و نمونه که تا همین دو ماه قبل حقوق درست و درمونی دریافت نمی کرد و به تازگی استخدام نهاد شده.

داشتم دنبال یک سری عکس می گشتم برای مستند کردن گزارش. اگه بگم از صدها کتابخانه ای که در شهرهای بزرگ و کوچیک این مملکت وجود داره فعالیت های فرهنگی بیشتری داره دروغ نگفتم. چقدر که من از فعالیت هاشون لذت بردم و ایده گرفتم. کلی ایده های خلاقانه و هیجان انگیز که کتابدار این کتابخانه با تمام انگیزه و علاقه ش تونسته خیلی هاشو به بهترین نحو و با کمترین امکانات عملی کنه. آدم روحش تازه میشه همچین چیزایی رو می بینه.

به قدری هم این مکان در بین اهالی روستا پرطرفدار هستش که آدم کیف می کنه. من که عاشق ایده هاش شدم و تصمیم گرفتم تو خونه اجراشون کنم.

مثلن یکی از ایده هاش ساخت درخت آرزوها بود به صورتی که یه درخت خشک رو کاشته بودن تو گلدون و کلی برگ سبز با مقوای رنگی درست کرده بودن. بچه ها آرزوهاشونو رو برگ ها نوشته بودن و با نخ آویزون کرده بودن به درخت. از این عاشقانه تر هم مگه داریم

یا یه سری گل کاشتن تو ظرف های مختلف، قوطی پلاستیکی های نوشابه، قوری و حتی ظرف هایی که استفاده نمی کردن و رو تک تک گل ها اسم نویسنده ها، ادبا و شعرا رو گذاشتن.

آخ که دلم غش کرد واسه این احساسات و طرز فکرشون ...

چند تا از آرزوهاشونم این بود:

* آرزو میکنم برم شمال

* آرزو می کنم گوسفنددار بشم

آرزو می کنم هوشنگ مرادی کرمانی رو از نزدیک ببینم

آرزو می کنم فرهاد حسن زاده به ابویسان بیاید

...

آقای هوشنگ مرادی کرمانی چی می شد اگه یهویی وبلاگ من رو می دیدید و می خوندید که یه بچه ی ساده ی روستایی تو یه کتابخونه، تو یه منطقه ی محروم این مملکت، آرزوی دیدن شما رو داره ...