آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

هستی جاودانی

من این روزا مدام دنبال نشانه ها می گردم. باهاشون آرامش و انرژی مثبت می گیرم. خلاصه که مدامم دارن اعداد پشت سر هم ردیف میشن و منو خوشحال می کنن. البته اگه اعتقادی به نشانه های اعداد داشته باشید. 

دیروز یه دختر خوشگل شش ساله اومده بود کتاب بگیره وقتی ازش اسمشو پرسیدم چشمام قلب قلبی شد "هستی جاودانی" 

هر کسی از ظن خود شد یار من

دیروز یه خانوم مسن اومد می گفت یه کتاب خوب بهم معرفی کنید و اینکه چرا انقدر کتاباتون تکراری و قدیمیه، مال صد سال پیشه. البته حقم داشت.

خلاصه که منم تیریپ کمک کردن گرفتم،پاشدم چرخ کتابو گشتم تا یه رمان خوب پیدا کنم. اون خانوم هم کنار من ایستاده بود و داشت از سلیقه ش حرف میزد. تا دستمو بردم رو کلیدر که برش دارم گفت: مثلن همین کلیدر چیه واقعن، یه مشت مزخرفات طولانی رو سر هم کرده منم آروم دستمو پس کشیدم و رفتم سراغ کتاب بعدی.

گفت: من از این کتابای صادق هدایتم خیلی بدم میاد. اینا اصلن نویسنده نیستن که الکی اسم درآوردن. کتاب سگ ولگردشو خوندم هیچی ازش نفهمیدم. خب که چی بشینی از یه سگ کلی چرت و پرت سر هم کنی ...

خلاصه کنم کم کم فهمیدم اشتباه کردم که بلند شدم و این خانوم اصلن هیچی دوست نداشت. اصلن نفهمیدم چی دوست داشت. مدامم می گفت کتابی خوبه که آدم تهش یه چیزی یاد بگیره ...

یاد این جمله از ویرجینیا ولف افتادم:"نصیحتی که می توان برای خواندن به دیگری کرد این است که گوش به توصیه ی کسی ندهد و در پی شم و غریزه ی خود باشد. به دلایل خود استناد کند و خود نتیجه گیری نماید"

البته می دونید به نظر من کتاب خوندن کاملن سلیقه ایه مثلن یکی از رمان های جنگی خوشش میاد و یکی مثل همین خانوم متنفره از رمان جنگی یا همین محمود دولت آبادی و سایرین. 

یه حرف جالبی هم زد آخرش، گفت: من اصلن نمیدونم دلیل اینکه تو این مملکت این همه کتاب جنگ و خونریزی چاپ می کنن برای چی؟! آدم دلش میخواد یه چیزی بخونه دلش باز بشه و آرامش بگیره آخه چیه وسط این بلبشوی تحریم و اینا که همش پشتمون از جنگ میلرزه بریم بشینیم کتاب جنگی بخونیم ...

خلاصه کنم که من الان کاملن ناخواسته و اتفاقی اومدم نشستم پشت پیشخوان این کتابخونه و دارم چیزای جدید یاد میگیرم از آدمای اطرافم.

خدایا بابت این اتفاق شکرت.

خدایا سپاس سپاس سپاس

انقدر این روزها خوبه و آرامش در همه چیز برقراره که دلم میخواد بهش تافت بزنم همینطوری بمونه. 

خانه وارونه

رمانی جنایی نوشته آگاتا کریستی

انتخابی اتفاقی بود وقتی کتاب را از یکی از اعضا تحویل گرفتم و  ورق زدم. به خاطر قطع پالتویی و حمل راحتش تصمیم به خواندنش گرفتم. برای من که کمتر رمان با موضوع جنایی خوانده ام کتاب هیجان انگیزی بود. به سختی دست از خواندنش می کشیدم و در تمام مدت خواندن من هم مثل بقیه شخصیت های داستان در پی قاتل گشتم و جالب بود که مانند بقیه به تک تک اعضای خانواده مشکوک بودم الا قاتل اصلی.

دختر سفیدبرفی من نه ماهه شد

امروز بعد از ده ماه مرخصی زایمان اومدم سر کار. اصلن هم راضی نبودم که بیام. واقعن سخته بعد از این همه وقت، ساعت شش صبح از خواب بلند شی برای سر کار رفتن. 

کاش میگفتن حقوقتو نصفه میدیدم نمیخواد بیای، تو خونه زیر کولر بشین واسه خودت حال کن و خدا رو شکر کن که سیتیزنِ ایرانی (خخخخخ)

آقا زندگیه دیگه. باید باهاش کنار بیایم. منو قبل از مرخصی منتقلم کردن به کتابخونه و دیگه تو بخش اداری نیستم. تصور کنید کارمند طراح رو فرستادن بره کتابدار بشه، بعد کارهای طراحی و تبلیغاتشون رو برون سپاری می کنن. بالخره عمه و عمو و پسرخاله ی این مدیران هم باید این وسط به نون و نوایی برسن دیگه. اینم یکی دیگه از برکات زندگی در جهان هفتم.

ولی بازم خدا رو شکر می کنم. همین که تو این شرایط که به حقوقم نیاز دارم یه شغل خوب و آبرومند دارم نعمتیه. خوبی آدم اینه که به مرور خیلی چیزا براش عادی میشه و عادت می کنه. 

حالا پیش بریم ببینیم خدا چی می خواد