آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

بهار چهار نفره ما

عید من عید تو عید همه مبارک

مهمونی بهاره بهارمون مبارک

سال جدید از راه رسید اما برای ما امسال با سال های قبل فرق داره. چرا؟ چون ما امسال دو تا فرشته رو کنار سفره هفت سینمون داریم. یه فرشته ی پنج ماه و نیمه و یه فرشته ی سه سال و نیمه.

امسال سر تحویل سال دعا کردم اول از همه برا سلامتی و عاقبت بخیری بچه ها. واسه اینکه دلشون همیشه شاد باشه. یک لحظه حتی لبخند از رو لبای خوشگلشون نره. واسه همه ی بچه ها و فرشته های این مملکت. ایشاله روز به روز اوضاع بهتر بشه و بتونن زندگی تو یه کشور امن و آرام و شاد رو تجربه کنند. 

دعا کردم و اسه سلامتی همگی مون که تنمون سالم باشه و در کنار هم باشیم همیشه. غصه از دلای همه مون پر بکشه. تو خونه مون همیشه صدای قهقهه و شادیمون پخش بشه. صدای خوشی هامون تا سر کوچه بره. جیبمون پر از روزی و برکت باشه. سفره مون همیشه پهن باشه و سایه بزرگترهامون همیشه بالا سرمون باشه انشاله.



البته یه بار در دوازده روزگی یه همچین تجربه ای داشته ها

امروز فرین دخت ما برای اولین بار به طور کامل غلت زد. از هفته ی پیش تلاشش رو شروع کرده و سعی می کرد غلت بزنه اما خب به طور کامل موفق نمیشد اما امروز بالخره بعد از تلاش های فراوان تونست کاملن غلت بزنه و در همون حالت با افتخار سرشو با غرور بالا گرفته بود و لبخندهای کشدار تحویل من داد. من که دلم غنج میره واسه این کارهاش

خدا به داد دل مولانا برسد

این روزها کتاب خوندن حکم مورفین داره واسه روحیه ی من. به هر حال بچه داری کار سختیه چه برسه به دوتا بچه ی پشت سر هم. از بی خوابی ها و خستگی های جسمی که بگذریم، خستگی روحی به نظرم بیشتر آدمو اذیت می کنه.

به همین دلیل و برای فرار از احوالات شبه افسردگی کتابی دست گرفتم به نام: ملت عشق نوشته ی الیف شافاک

انصافن انتخاب خوبی بود. داستان انقدر کشش داشت که یک لحظه ذهن را رها نمی کرد. هر زمان که برای انجام کاری کتاب رو به ناچار کنار می گذاشتم مدام نگران شخصیت های داستان بودم و در آخر راستی راستی عاشق شمس شدم و با مرگش به پهنای صورت گریستم و مدام غصه ی دل مولانا را خوردم.

سی و دو سال تمام

اول یک جمله بگویم 

راستش 

گاهی از شدت علاقه به زندگی

حتی سنگ ها را هم می بوسم

کلمه ها را

کتاب ها را

آدم ها را

...

سی و دو سالگی برای من پر است از حس رسیدن، رسیدن به چیزهایی که روزی برایم رویا بود و حالا دارد در این روزها به وقوع می پیوندد و من بی صبرانه منتظر روزهای خوش سی و دو سالگی هستم.

پیش به سوی موفقیت، پیش به سوی آرزوها

هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست

امروز چهل روز از زایمان من میگذره و من تازه تونستم یه مقداری مثل اولم راه برم. روزهای بعد از زایمان خیلی سختم بود چون علاوه بر دردهای بعد از عمل، این مشکل راه رفتن هم واسه من شده بود غوز بالا غوز. خلاصه که ما هر درمانی رو که گفتن امتحان کردیم از باد کش کردن بگیر تا هر شب ماساژ و روغن های مختلف گیاهی و طبی زدن  و داروهای مسکن و تقویتی و استخوان ساز خوردن و همچنین تغذیه مناسب. امروز بعد از مدتها دارم به روزهای اوجم نزدیک میشم (خخخ)

البته انقدر فرم راه رفتنم تو این مدت به هم ریخته که مدام خواهرم موقع راه رفتن بهم تذکر میده که سعی کنم درست راه برم تا این عادت شل زدن از سرم بیفته. 

نگهداری از فرین هم که دیگه نگم براتون چقدر سخت شده. کوچولوی نازم کولیک داره و شبا از دوازده به بعد گریه میکنه تا پنج صبح. اون موقع دیگه از زور خستگی خوابش میبره. ظاهرن هم تا سه ماهگی این روند ادامه داره. شبها هم تا صبح بغلش میکنم و راه میبرمش تا یک کمی دردش تسکین پیدا کنه. طفلی مامان و بابام هم نصفه شبی بیدار میشن کمک می کنند. 

خلاصه که بچه ی دوم هم واسه خودش چالشی شده دیگه. امیدوارم از پسش بربیام.