آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

دختر سفیدبرفی من نه ماهه شد

امروز بعد از ده ماه مرخصی زایمان اومدم سر کار. اصلن هم راضی نبودم که بیام. واقعن سخته بعد از این همه وقت، ساعت شش صبح از خواب بلند شی برای سر کار رفتن. 

کاش میگفتن حقوقتو نصفه میدیدم نمیخواد بیای، تو خونه زیر کولر بشین واسه خودت حال کن و خدا رو شکر کن که سیتیزنِ ایرانی (خخخخخ)

آقا زندگیه دیگه. باید باهاش کنار بیایم. منو قبل از مرخصی منتقلم کردن به کتابخونه و دیگه تو بخش اداری نیستم. تصور کنید کارمند طراح رو فرستادن بره کتابدار بشه، بعد کارهای طراحی و تبلیغاتشون رو برون سپاری می کنن. بالخره عمه و عمو و پسرخاله ی این مدیران هم باید این وسط به نون و نوایی برسن دیگه. اینم یکی دیگه از برکات زندگی در جهان هفتم.

ولی بازم خدا رو شکر می کنم. همین که تو این شرایط که به حقوقم نیاز دارم یه شغل خوب و آبرومند دارم نعمتیه. خوبی آدم اینه که به مرور خیلی چیزا براش عادی میشه و عادت می کنه. 

حالا پیش بریم ببینیم خدا چی می خواد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.