آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

تو یک قرن جلوتر هستی

امروز برای دهمین، یازدهمین یا نمیدونم چندمین بار سریال آنه شرلی رو دارم می بینم. نمیدونم چرا انقدر به دل میشینه این سریال. 

البته اینکه من علاقه شدیدی به طبیعت سرسبز و زندگی های قرن نوزده دارم هم بی تاثیر نیست. 

وقتی با کالسکه از وسط شکوفه های گیلاس رد میشه چشمامو می بندم و احساس می کنم دارم کنارش قدم می زنم. کنار برکه آب های درخشان همراهش میشینم و غروب آفتاب رو تماشا م کنم.

دغدغه زبان انگلیسی

منم مثل همه آدم های دیگه تو این کشور تا الان چند تا موسسه زبان رفتم با لول های مختلف. از همون کلاس اول ابتدایی شروع شد. پدرم همیشه عشق به یادگیری زبان داشتن و همیشه ما رو تشویق می کردن. منو و خواهرم هم مثل بقیه بچه ها کلاس ها و موسسات مختلف رو امتحان کردیم. از زبانسرا شروع کردیم. هر بار هم که وقفه می افتاد دوباره ما رو می نشوندن تو سطح اول. یادم میاد یه دوره واسه کنکور رفتم کلاس که همه ش گرامر بود و چقدر کلاس خسته کننده ای بود.

بعد از اون حدود سال 89 موسسه ایران استرالیا رو امتحان کردم و اون موسسه تیر خلاصی بود برای کنار گذاشتن زبان. فقط تبلیغ بود و بس. بد نبود، افتضاح بود.

سه ترم با همسرم  کلاس رفتیم. بعد از پایان ساعت کاری مون بدو بدو خودمونو می رسوندیم میدون ولیعصر و بعد از اتمام کلاس یک ساعت تا خونه تو راه بودیم. وقتمون کم بود ولی سعی می کردیم با آمادگی بریم سر کلاس و بعد از اون انگلیسی رو با نفرت گذاشتیم کنار.

مربی ترم اولمون نحوه تدریسش مناسب بچه های ابتدایی بود. ترم دوم با یک معلم بی اعصاب سر و کار داشتیم که یهو داد می کشید وسط کلاس. با صبوری تحمل کردیم تا ترم تموم بشه و از دستش خلاص بشیم ولی متاسفانه ترم سوم هم تو کلاس همون خانم افتادیم. تدریس بد با اخلاق افتضاح.

یادمه جلسه هفتم یا هشتم بود. همکلاسیم یه سوالی ازم پرسید و وقتی برگشتم بهش جواب دادم خانم معلم داد وحشتناکی کشید و منم در دفاع از خودم گفتم من نخواستم بی نظمی کنم فقط ایشون درباره درس سوال کردن و جواب دادم، که رفتار بدتری کرد و گفت لطفا ساکت باش و یه مشت چرندیات دیگه.

جالب که از جلسه بعد دیگه نه با من حرف می زد و نه درس می پرسید منم تا آخر ترم رو تحمل کردم و بعد هم عطای زبان رو به لقاش بخشیدم و رو اسم موسسه ایران استرالیا هم یه خط قرمز کشیدم.

(تا حالا شنیدید یکی بره پول بده، خستگی بعد از کار رو تحمل کنه، دو ساعت وقت بذاره برای رفت و آمد کردن، بعد معلم کلاس باهاش قهر کنه )

منم ندیده بودم ولی ایران استرالیا منو آشنا کرد

حالا بعد از مدتها گذرمون به زبان خوندن افتاده اما اینبار خیلی فرق میکنه. ما با علاقه مندی زیادی دنبال می کنیم آموزش مون رو. حتمن معلم مون تاثیر گذاره چون خیلی تشویق مون میکنه. دلیل مهم تر هم مهاجرت هستش.

الان دیگه نگاهم به یادگیری زبان عوض شده چون خودمو از قید کلاس رفتن خلاص کردم و دارم اونجوری که حال می کنم و لذت می برم زبان می خونم و واقعن کیف می کنم. جوری شده که اگه یه روز بدون زبان خوندن باشم کلافه میشم.

یه جورایی معتادش شدم. حتمن باید روزی یه مطلب یاد بگیرم؛ حالا گوش دادن ترانه یا پادکست باشه، دیدن یه فیلم باشه، خوندن کتاب باشه یا نوشتن یه مطلب برای رایتینگ.

الان فکر می کنم چقدر وقت هدر دادم و چقدر زمان داشتم برای یادگیری که همه رو با گذروندن کلاس های پوچ هدر دادم. 

به نظرم کلاس و موسسات زبان تو ایران یک تجارت به تمام معناست، تجارتی که جیب صاحبان موسسات رو پر می کنه و ظرف وقت و زمان و روحیه ما رو خالی.

الان خدارو شکر می کنم که بالاخره راه مورد علاقه م رو پیدا کردم و احساس می کنم هیچ وقت برای یادگیری دیر نیست به شرط اینکه ثابت قدم باشیم برای رسیدن به خواسته هامون.


اینجا خاورمیانه است.

این روزها اوضاع اصلن خوب نیست. یک هفته پر از استرس، خشم و غم به همه ی ما گذشت. من این روزها فقط هراسان و بلاتکلیفم. صبح به صبح با خستگی ذهنی و روحی از خواب بیدار میشم و میام اداره. ظهر هم با خستگی مضاعف برمی گردم خونه.

مدتی بود تو ذهنم از اینکه چرا بچه دار شدم و چرا ظلم کردم بهشون به خاطر دعوتشون به این دنیا، به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم، اما این روزها ذهنیتم عوض شده. ظهر که میرم دنبالشون، به محض اینکه چشمم بهشون میفته پر از امید میشم. از تصور اینکه الان دو تا موجود تو زندگی من هستند که براشون پر از انگیزه و امیدم، انرژی می گیرم. از اینکه دلم میخواد براشون هر کاری بکنم، از اینکه تو این روزهای ناامیدی  امید به موفقیت، رشد و بالندگی شون دارم برام مثل یه نوره تو این مملکت تاریک.

تمام تلاشمو می کنم. تمام قدرتمو جمع می کنم تا بتونم بهترین ها رو براشون خلق کنم و اگه بتونم از این مملکت خارجشون کنم. شاید بتونم امنیت و آرامش رو جای دیگه ای روی زمینِ پهناورِ خدا تامین کنم براشون.

راهی که انتخاب کردم خیلی سخت و نفس گیره اما امیدم فقط به خداست. می دونم مثل تمام تصمیم هایی که گرفتم و خودش دستمو گرفت و منو جلو برد، این دفعه هم باهام همراهی میکنه.

خدایا پشتم بهت گرمه. کمکم کن

من یک مهاجرم، از رویایی به رویایی

مدتیست فکر مهاجرت به سرمان زده. فکری که از دو سال قبل ذهنمان را مشغول کرده ولی آن روزها نشستیم و دو دو تا چهارتا کردیم و دیدیم دل کندن و دل به غربت سپردن سخت است و از صفر شروع کردن سخت تر و در این رویا که اوضاع به همین شکل نمی ماند و روزی بهتر خواهد شد، درجا زدیم. غافل از اینکه قرار نیست چیزی عوض شود. انگار که هر روز باید منتظر روزهای بد و بدتر باشیم.

اینکه دو بچه معصوم و پر امید را به این دنیا دعوت کرده ایم کار زیبایی ست اما این زیبایی ها در جهان سوم و به خصوص در خاورمیانه جایی ندارد. انگار که این نقطه جغرافیایی با صلح و امید سر جنگ دارد.

گاهی آنقدر فکر می کنم که تمام دل و مغزم آشوب می شود. از این دست روی دست گذاشتن ها و بلاتکلیفی در هراسم. هراس از آینده ای نامعلوم برای بچه ها، هراس از سنگینیِ سایه جنگ بر سرِ این مملکت، هراس از اعتراض بچه ها در آینده ای نزدیک.

تمام وجودم را هراس گرفته و جایی برای فکر کردن و تصمیم گیریِ درست ندارم. این روزها فقط دارم دست و پا می زنم در دنیای افکارم. تنها کاری که فعلن از دستم بر می آید این است که زبان بخوانم.


زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

به سی و سه سالگی ام مدتهاست فکر می کنم. به اینکه دو تا سه کنار هم قرار گرفته اند و پرواز می کنم به دنیای نشانه ها.

احساس می کنم از حالا به بعد دیگر تکلیفم با دنیا معلوم است و می دانم چه از جانش می خواهم. انگار که قانون دنیا دستم آمده و می دانم چطور باهاش تا کنم که هر دویمان در بلاتکلیفی نمانیم.

جایی خواندم که از سی سالگی به بعد، عدم شگفت زدگی با انسان همراه می شود، یعنی دیگر کمتر از چیزی تعجب خواهی کرد، اما من خیلی باهاش موافق نیستم. به نظرم دنیا هنوز و هر روز چیزی برای غافلگیری و شگفتی دارد؛ مثلن همین فرین دخت که نمی دانم از کی بیدار شده و بالای سر من نشسته و چشم هایم را که باز می کنم، لبخند پهنی تحویلم می دهد، انقدر پهن که گونه اش چال می افتد.