آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

علی صدر یکی از عجایب طبیعی جهان

علی صدر در فاصلۀ 60 کیلومتری همدان قرار دارد و حدود چهل دقیقه زمان سپری شد تا به آنجا رسیدیم. گشتی در روستا زدیم و تصمیم گرفتیم محل اقامت را مشخص کنیم. در کنار محوطۀ غار فضاهای سبز و خانه های پیش ساخته ای برای اسکان مسافران پیش بینی شده که ما هم یکی را برگزیدیم. از شدت خستگی به خاطر همدان گردی طولانی خیلی زود شام خوردیم و تا صبح بیهوش شدیم. تمام فکرم درد می کرد آنقدر که در هگمتانه به دنبال هخامنشیان گشتم.

صبح، بعد از صرف صبحانه به بازدید از غار رفتیم. بعد از تهیه بلیط و پوشیدن جلیقۀ نجات وارد شدیم. راهرویی با سقف بلند، شیب کم و خنک که در واقع دهانۀ غار بود. هرچه پیش می رفتیم سقف کوتاه تر میشد و مسیرها باریک و دمای هوا هم دلچسب (دمای هوا در داخل غار همیشه ثابته و تقریبا حدود 16 درجه اس). بعد از طی مسیرهای باریک و پیچ در پیچ به تالاب غار رسیدیم که قایق ها به انتظار غارگردان ایستاده بودند. خوشبختانه خلوت بود و بعد از ده دقیقه معطلی، سوار بر قایق در دل علی صدر فرو رفتیم. سکوت بود و سکوت و چقدر دلپذیر، تنها صدای ریتمیک پدال زدن قایقران می آمد.

تمام غار سرشار از طاقدیس ها و ناودیس هایی با قدمت چند هزار ساله بود. بالای سر پر بود از قندیل های کوچک و بزرگ آهکی و در پایین آب بود، آبی راکد و شفاف، طوری که کف غار دیده می شد. در برخی مسیرها عمق آب کم بود ولی در جاهایی به سیزده متر هم می رسید. از بعضی طاقدیس های بالای سر آب می چکید و این بدان معنیست که علی صدر هنوز زنده است و روح دارد و طاقدیس های آن در حال رشد هستند. و شوربختانه در برخی نقاط رنگ آنها سبز شده بود و این نشان دهندۀ آسیب دیدن آنهاست.

بعد از اینکه مسیری طولانی را در سکوت و آرامش طی کردیم، از قایق پیاده شدیم و مسیری را پیاده روی کردیم. در میانۀ راه قندیل بزرگی وجود دارد که برای دیدن آن 118 پله را بالا رفتیم. یک قندیل آهکی بزرگ. و برای ادامۀ مسیر پله ها را پایین آمده و برای برگشتن به راه خروجی دوباره سوار بر قایق شدیم. مسیری پر از شگفتی و جالب اینکه در برخی نقاط آیاتی از قرآن نصب شده بود : بنگرید که در آسمان و زمین چه چیزهایی است. «آخه خدایا مگه میشه این همه دلبری های تو رو توی آسمون و زمین نادیده گرفت». گردش در علی صدر به پایان رسید و من شگفت زده از وجود این چنین مکانی در دل کوه آنجا را ترک کردم. براستی طبیعت شاهکارش را زده بود.

از علی صدر به سمت لاله جین رفتیم. در میان راه بوته زارهای خیار فراوان بود و کارگرانی که مشغول جمع آوری آنها بودند. از بوته زارها خیار خریدیم. چه طعمی. عطرش تمام ماشین را پر کرده بود.

لاله جین تنها بلواری است که در دو طرفش فروشگاه ها و کارگاه های سفال قرار دارند. یک تنگ آب خوری فیروزه ای خریدم پر از گلهای لعابیِ سفید و آبی لاجورد با لیوان هایش. وقتی در آن آب می ریزم خودم را جلیقه و دامن پُر چین بر تن و اُرسی بر پا در حیاط خانۀ طباطبایی می یابم.

پ.ن: نمی دانم من چرا انقدر از این شهر به آن شهر پرش افکار دارم.

سفر به نخستین پایتخت ایران «هگمتانه»

پنج شنبه، بیست و ششم تیرماه نود و سه

ساعت هشت صبح عزم همدان کردیم و دوازده ظهر به مقصد رسیدیم. پرسان پرسان سراغ گنجنامه را گرفتیم. از جاده های پر پیچ و خم و خوش آب و هوا گذشتیم و اما ...

دهکدۀ توریستی گنجنامه: آب و هوای دلپذیر کوهستان، درۀ فرح بخش الوند، آبشارکی سخاوتمند و چشم انداز بی نظیر دشت میشان در کنار سنگ نبشته های داریوش و خشایارشا هخامنشی ما را به ضیافت مسرت بخشی مهمان کرد. پیاده روی کردیم در کنار نسیم خنکی که سخاوتمندانه می وزید و در رستورانی کوهستانی ناهار خوردیم و از پشت پنجره ها الوند را به نظاره نشستیم. بعد از ناهار به مرکز شهر بازگشتیم برای بازدید از

آرامگاه ابوعلی سینا: بنایی با معماری مرتفع و نوک تیز ساخته مهندس هوشنگ سیحون، بنایی که در یکی از میدان های شهر همدان ساخته شده و شامل دو طبقه است. طبقه اول شامل موزه ای از آثار باستانی و سنگ مزار اصلی بوعلی و نمایشگاهی از گیاهان داروییست که بوعلی با آنها به طبابت می پرداخت. قاب هایی شیشه ای شامل اصل گیاه به شکل خشک شده و در پایین توضیحی از خواص دارویی آنها. و طبقه بالا هم آن بنای معروف باریک و بلند و من تابه آنجا نمی دانستم که مقبره عارف قزوینی در جوار بو علی است.

یه دریا بنگرم دریا ته وینم «آرامگاه باباطاهر»: بنایی مرتفع در میانۀ میدان ورودی همدان. در فضای داخلی اش مقبره باباطاهر و در اطراف مزار شعرهای وی بر سنگ مرمر حک و بر دیوار نصب شده بود و من زمزمه کنان دور مزار می چرخیدم و می خواندم؛ به هرجا بنگروم کوه و در و دشت، نشان قامت رعنا ته وینم

مجسمۀ شیرسنگی و بازهم در وسط میدان، نمی دانم چرا تمام جاذبه های گردشگری همدان در وسط میادین قرار دارد. مجسمه ای که بر روی تپۀ باستانی نصب شده، و اکنون به شکل مکعبی درآمده است. تپه ای که در زیر آن تابوتی متعلق به دورۀ اشکانی کشف شده البته ظاهراً این مجسمه ابتدا در دروازۀ شهر همدان به همراه قرینه اش نصب و دروازه به نام باب الاسد معروف بوده ولی طی گذر زمان تخریب و بر روی زمین رها شده تا اینکه مهندس سیحون آن را در محل فعلی نصب کردند(روحشون شاد). اکنون جز تکه ای سنگ با فرم انتزاعی چیزی از آن باقی نمانده. در جایی خواندم که اسکندر به پاس تلاش یکی از سردارانش دستور ساخت شیرسنگی را داده است.

و اما اولین پایتخت ایران «مجموعۀ هگمتانه»: تپه های در حصار کشیده. وسیع ترین تپه های باستانی ایران که وقتی پای در آن میگذاری مادها به استقبالت می آیند. چشم می چرخانم و دیوارهایش را می جویم، هرکدام به رنگ یکی از سیاره ها. دیاکو یا فرورتیش چه تفاوت دارد کدامشان اینجا را بنا کرده، اینجا تفکر موج می زند. بعد از مادها هگمتانه همچنان پایتخت می ماند البته پایتخت تابستانی هخامنشیان.

وقتی بر تپه ها قدم گذاشتم موجی گرمی از خوشنودی در برم گرفت، آخر بر این زمین داریوش سوم پای نهاده، مادها و هخامنشیان کار کرده اند و اردشیر دوم پادشاهی کرده است. قدم به قدم این تپه ها بوی تمدن می دهند، تمدنی هزارساله و هوای مقاومت ناپذیری به جانت می اندازد که دلت می خواهد همه جا را قدم بزنی و نفسی عمیق بکشی، نفسی به عمق تاریخ.

موزه ای در داخل هگمتانه وجود دارد که آثار کشف شده از محدودۀ تپه ها را به نمایش گذاشته است. موزه ای بسیار تمیز و منظم و من همچنان حرص می خورم به خاطر موزه مردم شناسی یزد. از خانمی که پشت میز نشسته بود تشکر کردم که همه چیز تمیز و سرجای خودش قرار دارد. در کنار موزه فضایی حصار کشیده قرار داشت که سنگ قبرها و ستون های مکشوف از هگمتانه در آن چیده شده بود. و در فاصله ای دورتر کلیسایی به چشم می خورد.

کلیسای گریگوری که در قسمت شرقی هگمتانه قرار دارد و توسط ارامنۀ اصفهان و تجار مهاجر روسی بنا شده. بنایی که حکم قرصی آرام بخش در زیر تیغ آفتاب را داشت.

بازدید از کلیسا تمام شد و ما سلانه سلانه به سمت در خروجی رفتیم و سوار بر ماشین به سمت دهکدۀ علی صدر.

به میهمانی باشکوه تاریخ رفتم

پنج شنبه سی مرداد نود و سه به بازدید ازمخزن  یک موزه رفتم. به میهمانی گنجینه های تاریخ،

سکه های دورۀ اسلامی به استقبالم آمدند. در کف دستم نشستند و به من چشم دوختند.

تابلوی نقاشی پشت شیشۀ فتحعلی شاه قاجار، ده دقیقه ای مات و مبهوت فقط نگاه بود و نگاه، آخر علی اشرف باوجود هیچ پرسپکتیوی مرا به اتاق شاه نشین فتحعلی شاه برد. محمدعلی شاه را دیدم و ناصرالدین شاه را ملامت کردم به این خاطرکه مدال ها و درجه های زیبای سر شانه هایشان جلوی چشمانم بود و آنها را به خاطرم می آورد.

پادشاه اسطوره ای ام «خسروانوشیروان عادل» مرا به دیدن قفسه های بعدی فرامی خواند. آخر در قفسه های بعدی سکه های ساسانی انتظارم را می کشیدند.

از اتاق کناری صدای کشش قلم نی بر کاغذ می آمد. آلبوم های خوشنویسی را دیدم و دفترچه ای پر از خط ناخنی. با هر تورقی لذت سراپایم را فرامی گرفت.

از قفسه های انتهایی رنگ بیرون می زد، قرمز روناس و سبز یشمی، تا به حال اینقدر قلم دان لاکی قاجاری در کنار هم ندیده بودم. قلم دان هایی که در جوار هم داستان ها روایت می کردند.

گلدان های سنگ مرمر عظیمی را دیدم که خاطرات عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه را روایت می کردند چون آنها نیز زینت بخش آن جشن باشکوه بوده اند.

دیگر بوی فلز تمام نفسم را پر کرده بود آخر هزاران سکۀ تاریخی دیدم از هخامنشی تا پهلوی، از هرکدام صدایی می آمد، صدایی از اعماق تاریخ.

پنج شنبه به تاریخ سفر کردم، سفری که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم و حتم دارم که دیگر تاریخ مرا رها نخواهد کرد.

استاد میشه من بیام عربی برقصم

ترم گذشته کلاسی داشتم با 36 نفر دانشجوی خانم

جلسۀ دوم در رابطه با هنرهای هفتگانه گفتگو کردیم و قرار بر این شد که هر کدام یک سبک هنری را انتخاب کنند و در رابطه با موضوعشان 10 دقیقه ای کنفرانس بدهند. در جلسۀ بعد همگی اسم سبک موردنظرشان را گفتند و من برایشان تاریخ کنفرانس مشخص کردم.

نوبت رسید به خانم پنجاه ساله ای که موضوعی انتخاب نکرده بود و اصرار داشت که نمی تواند هیچ هنری را انتخاب کند. برای اینکه کمی کارش را راحت کرده باشم، پیشنهاد دادم که از میان هنرهای هفتگانه، هنری انتخاب و به توضیحی اجمالی بسنده کند. (ارفاق کردم)

بعد از اندکی فکر، گفت: استاد، من موضوعم را انتخاب کردم و همه مشتاق برای شنیدن هنر انتخابی ایشان

مرگ کسب و کار من است

بالاخره بعد از دو هفته تمام شد....

کتابی از سرگذشت ردولف لانگ، فرماندۀ اردوگاه کار اجباری در دورۀ نازی هاست. روایتی که از فضای ترس و خفقان مذهبی دوران کودکی ردولف آغاز می شود و دورۀ نوجوانی وی را با دلزدگی از مذهب و شرکت در جنگ ادامه داده و در نهایت به دورۀ فرماندهی وی در اردوگاه می پردازد. فرمانده ای که کارش قتل عام یهودیان بی دفاع به وسیلۀ اتاق های گاز و کوره های آدم سوزی است.

ردولف انسان ضعیف و سست اراده ایست که عاشق آلمان و انضباط نظامی و گوش به فرمان بودن است. این احساس ترس و تبعیت، از دوران کودکی در وی نهادینه می شود و تا پایان ادامه می یابد، ولی علیرغم تمامی آدمکشی های وی در ذهن خواننده تبدیل به هیولای کشتار نمی شود، چون ذاتاً آدم آرامی است. فقط مخاطب را از بی ارادگی، بی اعتنایی و فاقد هرگونه حس انسان دوستی زجر می دهد، در حدی که حتی به همسر و فرزندانش نیز چندان ابراز علاقه نمی کند.

در انتها نیز نه تنها از اعمال خود شرمنده نیست بلکه معتقد است که اشتباهی مرتکب نشده و تنها به عنوان یک آلمانی وظیفه شناس از مافوقش تبعیت کرده است.

این داستان تمامش بوی مرگ می دهد و چقدر برازنده است این عنوان برایش.

نسخه ای که من مطالعه کردم کتابی قدیمیست با برگ های کاهی خاکی رنگ. در ابتدا به شدت کند پیش رفتم به این خاطرکه بعد از مطالعۀ چند صفحه احساس نفس تنگی به من دست می داد. اولین باری که احساس خفگی کردم زمانی بود که ردولف از ناحیۀ دست دچار جراحت شد و در همان حین مالاریا گرفت و ناچار شدم کتاب را ببندم. در ادامه نیز دچار این حس شدم و فهمیدم که به بوی کاغذ کاهی کتاب آلرژی دارم.

این کتاب حتی از کاغذهایش هم بوی مرگ و تعفن می بارد و همه چیز دست به دست هم داد تا چشم پوشیِ قدرت از انسانیت را با مته در ذهن من فرو کند.

اکنون دریافتم که خوی وحشی گری در ما به همان اندازه قدرت دارد که خوی انسانی. انتخاب با خودمان است