آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

تو دوری از برم دل در برم نیست

دیروز پدرم رفت شهرستان و به این دلیل که این روزها کسی نیست که فرآیینو نگه داره، فرآیین رو هم با خودش برد. حالا مگه از دیروز اشک های من بند میاد. انقدر گریه کردم که چشمام پف کردن.

زمانی که اداره هستم خوبه. سرم گرمه. ولی همین که کلید میندازم به در که بیام تو خونه، اشکام راه میگیرن. خیلی سختمه جدایی از فرآیین.

همش خودمو دلداری میدم که همش چهار روزه و قراره به زودی برم دنبالش. دارم با خودم برنامه می ریزم که یه سری کارهای عقب مونده ای که با وجود فرآیین نمی شد انجام داد و انجام بدم.

میدونم جاش امنه و خانواده م بهتر از خودم حتی ازش مراقبت می کنند اما خب دلتنگم دیگه. مدام بهش زنگ میزنم و مامانم میگه نگران نباش اصلن بی قراری و دلتنگی نمی کنه.

فرآیین خیلی بچه ی فهمیده ای هستش. من قبل از اینکه بره کلی باهاش صحبت کردم و براش توضیح دادم که قراره چهار روز بره سفر و من میرم دنبالش. انگار میدونه که باید منتظرم بمونه تا برم دنبالش.

تو همین چند روزی که بابا گفت بذار فرآیینو با خودم ببرم من هر روز صبح با فشار بالا از خواب بیدار شدم. و میدونم که فشارم به خاطر استرس و ناراحتی از دوری فرآیین بالا میره.

لحظه شماری میکنم این چند رو ز زود بگذره تا برم دنبال فرآیینم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.