آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

اگه می رفتم ممکن بود همون وسط کار، بچه رو بزنم زیر بغلم و فرار کنم

امروز برای ما سه تا روز خوبی نبود. فرآیین بیست و شش روزه شده و باید می بردیمش برای ختنه. دیروز قرار بود ببریم ولی من تا اسم ختنه میومد دلم می لرزید آخه واقعا سخته که نوزاد طفل معصوم جلوی چشمت درد بکشه ولی خب چاره چیه !!! بالاخره که باید انجام می شد و هرچه زودتر بهتر.

خوشبختانه من نتونستم برم چون جلوی مطب دکتر جای پارک نبود و من باید تو ماشین می موندم که اگه افسر اومد ماشینو جابه جا کنم. در نتیجه باز من موندم و مادرجونم و انوش باهم رفتند، مامانم هم که نیومد چون دلشو نداشت ببینه. بعد از اینکه تموم شد و انوش فرآیینو گذاشت روی صندلی عقب دیدم خوابیده. اولش فکر کردم خیلی درد نکشیده ولی بعدش شنیدم که چقدر فندق کوچولوم درد کشیده و جیغ زده ... 

داشت اشکم درمیومد ولی خودمو کنترل کردم و همش خودمو دلداری دادم که بالاخره باید اینکار انجام می شد بیچاره انوش هم از غصه سردرد شده بود. بعد از یکساعت هم دوباره پسرکم با جیغ بیدار شد و ما دوتا دست و پامونو گم کرده بودیم. نمی دونستیم چه جوری آرومش کنیم. دیگه داشت اشک جفتمون درمیومد ولی خداروشکر یه کم باز گذاشتیمش و شیر خورد و کم کم آروم شد. 

امیدوارم که فرشته های کوچولو هیچ وقت درد نکشن و همه بچه ها در کنار خانواده هاشون سالم و سلامت باشند و لبشون همیشه خندون ...

ولی خوب شد که نرفتم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.