دیروز خیلی روز سختی بود. ما حدود یک هفته س که داریم خورد خورد وسایلو جمع می کنیم و تو کارتن می پیچیم ولی هرچی جمع کردیم تموم نمی شد. نمیدونم چرا انقدر وسیله داشتیم. اصلن چه جوری این همه وسیله رو تو خونه ی شصت و پنج متری جا داده بودیم :).
تو مسیر هم حدود دو ساعت تو ترافیک همت گیر کردیم و من هزار بار لعنت فرستادم به ترافیک تهران. پیاده کردن وسایل خیلی زمان نبرد و کلن یکساعته تمام وسایل روگذاشتن تو خونه ولی خب تازه ماجرا شروع شده. چیدن و جا دادن این همه اثاثیه.
همون دیشب با کمک خواهر و شوهر خواهر انوش یه خورده آشپزخونه رو سر و سامون دادیم و یه سری وسایلش رو جا به جا کردیم. امروز صبح انوش رفت دانشگاه و مهمون ها هم که واسه کمک به ما از شهرستان اومده بودن برگشتن. و اونجا بود که من حسابی دلم گرفت. یه خونه ی جدید بهم ریخته و آشفته، یه محله ی جدید، و من که داشتم با فرآیین تنها می شدم.
از اونجایی که خونه ی جدید خیلی به خونه ی پسرخاله م نزدیکه تصمیم گرفتم برم اونجا که تا شب تنها نباشم. آخه تو خونه هم تنهایی کاری از دستم برنمیاد. فرآیین حسابی شیطون شده و اگر قرار باشه تو این همه وسیله ولش کنم خدا نکرده بلایی سر خودش میاره و ممکنه چیزی روبندازه رو خودش و هم اینکه طفلی اذیت میشه تو این همه وسیله حتی نمیتونه درست حسابی راه بره و بازی کنه.
پسرخاله م دو تا بچه ی چهار و دو ساله داره که فرآیین حسابی با اونا بهش خوش میگذره. حتی دیشب هم وسط اثاث کشی بردم گذاشتمش اونجا و اصلن دنبالم گریه نکرد و گفتن که کلی باهاشون بازی کرده و کامل شام خورده و همون جا خوابید تا اینکه ساعت دوازده شب انوش رفت دنبالش.
امروزم رفتم اونجا و فرآیین حسابی بهش خوش گذشت و کلی تا شب که برگشتیم با بچه ها بازی کرد. الانم برگشتیم خونه و وسط اتاق خوابو با یک خوشخواب و چندتا پتو و ملافه تجهیز کردیم تا بتونیم بخوابیم.
بعد از دو ماه و نیمی گشتن دنبال خونه، بالاخره اون جایی که مدنظرمون بود پیدا شد و امشب قولنامه شو نوشتیم. صاحبخونه هم خداروشکر مرد بسیار نازنینی هستش. از اون آدمای نیک روزگار. و امیدوارم این آشنایی باعث خیر و برکت تو زندگی دو طرف بشه.
وقتی اومدیم تو ماشین دوتایی گفتیم: آخییییییش. راحت شدیم.
واقعن این دو سه ماه مدام درگیر این قضیه بودیم و کلی گشتیم و دیگه خیلی زندگی عادی مون رو تحت الشعاع قرار داده بود و استرس زیادی اومده بود تو زندگی مون ولی بالاخره با خیر و خوشی تموم شد و تا ده مهر مهلت داریم که نقل مکان کنیم به خونه ی آرزوها.
امروز سه تایی رفتیم کاخ سعدآباد. از با صفایی و خوش آب و هوایی اش هرچه بگویم کم گفته ام. تا چشم کار می کند همه جا درخت است و سبز، البته اگه میراث فرهنگی بذاره.
انتخاب ما بازدید از کاخ ملت، کاخ سبز، موزه عکس ها و آلبوم های سلطنتی و موزه ماشین های سلطنتی بود.
بازدید اول از موزه ی آلبوم های سلطنتی بود و بعد هم به سمت کاخ ملت قدم زدیم.
کاخ ملت تفاوت چندانی با کاخ های نیاوران ندارد حتی چیدمان ها نیز شبیه به هم هستند ولی خب در کاخ های نیاوران برای بچه ها اتاق در نظر گرفته شده بود ولی در اینجا نه.
در تمامی اتاق ها نهایت سلیقه برای انتخاب رنگ، پرده ها، گچبری ها و انتخاب و چیدمان وسایل به کار گرفته شده که در عین زیبایی از سادگی خاصی برخوردارند.
مقصد بعدی کاخ سبز بود. به این دلیل که در بالاترین نقطه ی سعدآباد قرار گرفته با ون به آن بالا رفتیم. کاخ سبز در اوج زیبایی و هنر ساخته شده از سنگ ها و مرمرهای سبزش بگیر تا دکور زیبایش و همه با طیف سبز، کاخی مخصوص رضاخان با آینه کاری های منحصر به فرد.
تمامی وسایل رضا خان از میز بگیر تا قلمش از جنس خاتم بود و در فضایی هنرمندانه و با نهایت سلیقه چیده شده بود.
از کاخ سبز قدم زنان به سمت موزه اتومبیل ها رفتیم و بعد از بازدید از آنجا قدم زنان به سمت در خروجی رفتیم.
پیشنهاد می کنم اگر به سعدآباد رفتید حتما به بازدید از موزه هنر ملل و موزه کمال الدین بهزاد برید. اشتباهی که ما انجام دادیم نرفتن به این دو موزه بود و بعد از پایین اومدن به این نتیجه رسیدیم که کاش به جای آلبوم ها و اتومبیل ها این دو موزه رو انتخاب می کردیم. ولی حیف که وقت بازدید به پایان رسیده بود.