تصمیم گرفتم آخر سالی مرور کنم روزها و ماه هامون رو در سالی که گذشت.
بزرگترین و بهترین هدیه ی امسال تولد پرنده ی کوچک خوشبختیه ما بود. پرنده ای که با تولدش جنس زندگی عاشقانه ی ما رو عوض کرد. هرچقدر که از تولدش گذشت شیرینی های جدیدی رو به زندگی ما اضافه کرد و ما هر دو بی نهایت از لطف خدای مهربونمون سپاسگزاریم.
سالی که گذشت پر بود از تلخی و شیرینی های فراوون . تلخی مرگ مادربزرگ تو روزهای آخر سال رو هیچ وقت نمیشه فراموش کرد و فوت عموی همسرم در آخرین هفته ی سال اتفاقی بود که باعث شد پرونده ی سال نود و چهار با تلخی بسته بشه. امیدوارم همه ی اطرافیانم همیشه سالم و شاداب باشند چون که من خیلی به حضور همه شون وابسته م.
زندگی کاری هم بد نبود خدارو شکر، البته که من نزدیک به هفت ماه، مرخصی زایمان بودم و اون مدت رو به شدت به شغل شریف مادری مشغول بودم در نتیجه بهترین دوره ی کاریم در اون شش ماه اتفاق افتاد خصوصا که سه ماه کامل شهرستان بودم و ازین بابت هم خیلی بهم خوش گذشت.
هفتمین سالگرد ازدواجمون هم دقیقا با خاکسپاری عموی همسر یکی شد و به خاطر همین کلا انگیزه ای برای شادی وجود نداشت در نتیجه روز سالگرد ازدواجمون در سکوت و با یک تبریک سپری شد.
خدا رو به خاطر سالی که گذشت هزاران بار شاکرم. و آرزومندم سال جدید برامون پر باشه از برکت و رحمت.
تو پست قبلی گفتم که دلم نمیخواد در مورد فوت مادربزرگم تیتر بزنم اما نمیشه، دلم میخواد در موردش بنویسم.
بنویسم که هیچ وقت یادم نره شبهای تابستون می رفتیم تو حیاط خونه ش زیر درخت توت می خوابیدیم و دورتاورمون پر بود از دیوارهای کاهگلی، کاهگلی که هنوز بوش تو مشامم هست. یادم نره موقع خواب مادربزرگ برامون شعر می خوند تا حفظ باشیم از نیش عقرب و پشه و جک و جونورهای دیگه: بستم دم مار و نیش عقرب بستم .... بستم دم هر دو را به هم پیوستم .... شجن قرنین قرنین خواندم .... بر شیر خدا سلام کردم، رستم
یادم نره که می رفت تو آشپزخونه ی حیاط و روی علاالدین غذا درست می کرد و ظرفا رو جلوی شیر آب کنار حوض می شست. خمیر درست می کرد برای نون و یه سینی می ذاشت روی ظرف بزرگ مسی و ظرفو می ذاشت تو اتاق پستو تا خمیر به قول خودش وربیاد.
یادم نره از شبهای محرم که از دو شب قبل می رفتیم خونه ی مادربزرگ تا آخر شبها بتونیم باهم بریم هیئت.
یادم نره که عصرای گرم تابستون کنار همون دیوارهای کاهگلی و در آهنی آبی، فرش می نداختیم و می نشستیم و مادربزرگ روی نون های ترد و خوشمزه ش برامون ماست می کشید و همه مون با اشتهای فراوون لقمه ها رو می قاپیدیم.
یادم نره از داستان ارونه خاتون، از پرده های گلدوزی شده ی اتاق مهمونی، از ملافه های خنکِ گل گلی که روی تشک ها کشیده بود، از زودپز قدیمی مسی که توش آبگوشت بار می ذاشت و هنوز صدای سوتش تو گوشمه، از کرسی مربع کوچیکی که با شوق زیرش می خوابیدیم.
یادم نره وقتی میخواستم ازدواج کنم با قرآنش استخاره گرفت و آیه سی و یک سوره یوسف اومد: و گفتند تبارک اله که این پسر نه آدمیست، بلکه فرشته ی بزرگ حسن و زیبایی ست.
اصلا مگه ممکنه آدم اینا رو یادش بره،
روز خاکسپاری، زمانی که پارچه رو از روی صورتش کنار زدن، هزاران هزار خاطره اومد جلوی چشمم. چه صورت آرومی داشت. انگار خواب بود، یک خواب شیرین و پر از آرامش. به همه اون خاطره ها، چهره ی آرومش هم اضافه شد. وقتی اومدم خونه و قرآنشو باز کردم، دقیقا تو همون صفحه ای که قبلا برام استخاره گرفته بود یک تار موی قرمز دیدم. تار موی حنا شده ی مادربزرگ.
مادربزرگ، مادربزرگ، بگو کجایی؟ .... مادربزرگ، مادربزرگ، پیش خدایی