به سی و سه سالگی ام مدتهاست فکر می کنم. به اینکه دو تا سه کنار هم قرار گرفته اند و پرواز می کنم به دنیای نشانه ها.
احساس می کنم از حالا به بعد دیگر تکلیفم با دنیا معلوم است و می دانم چه از جانش می خواهم. انگار که قانون دنیا دستم آمده و می دانم چطور باهاش تا کنم که هر دویمان در بلاتکلیفی نمانیم.
جایی خواندم که از سی سالگی به بعد، عدم شگفت زدگی با انسان همراه می شود، یعنی دیگر کمتر از چیزی تعجب خواهی کرد، اما من خیلی باهاش موافق نیستم. به نظرم دنیا هنوز و هر روز چیزی برای غافلگیری و شگفتی دارد؛ مثلن همین فرین دخت که نمی دانم از کی بیدار شده و بالای سر من نشسته و چشم هایم را که باز می کنم، لبخند پهنی تحویلم می دهد، انقدر پهن که گونه اش چال می افتد.
بالا رفتن سنم را دوست دارم ، هر روز یه تجربه بیشتر و یک اشتباه کمتر !
چقدر قشنگ. ممنونم