ولی دیروز برای اولین بار بود که فندق یه ضربه زد کف دست بابایی .... فندق کوچولو منو بابایی خیلی خوشحالیم که هستی فقط شرمنده از اینکه هنوز اسم نداری آخه به خدا تصمیم گیری خیلی سخته ...
در راستای تصمیم اولم، این وظیفۀ بسیار
جذاب به انوش واگذار شد و بهم قول داد که اردیبهشت میره و از نمایشگاه کتاب
خرید میکنه، البته فقط برای گروه سنی نوزاد تا راهنمایی، چون از اون سن به بعد انقدر کتاب داریم که تو قفسه ها جا نمیشه و مجبور شدیم بزاریم تو کارتون :( و تصمیم دومم اینکه یه کلکسیون ماشین واسش
درست کنم، البته ازین ماشین کوچیکا که خیلی خوشگل و با نمکن. و در راستای
تصمیم دومم خودم باید آستین بالا بزنم و یواش یواش شروع کنم به خرید.
نوزده هفته و چهار روز ....
این روزها فکر میکنم فندق داره واسه مامانش بارفیکس میزنه :) تکوناش زیاد شده ماشاله، دیگه تو تاکسی تو خیابون، تو اداره، در هر حالتی که باشم تکوناشو احساس می کنم ولی حیف که نمیشه دستمو بزارم رو شکمم.
برای خودم یه داستان درست کردم از تکون خوردن فندق:
فندق تو بغل فرشتۀ نگهبانش نشسته، که فرشته ازش می پرسه فندق کوچولو، مامانتو دوست داری و فندق هم با هیجان میگه: آره خیلی زیاد
فرشته میگه: فکر میکنی مامانت هم تو رو دوست داشته باشه؟
فندق: معلومه که مامانم خیلی منو دوست داره و عاشقمه :*
فرشته: از کجا انقدر مطمئنی؟
فندق: بزار الان از خودش بپرسم
و فندق برای اینکه به فرشته ثابت کنه مامانش عاشقه یه ضربه توی دل مامانش میزنه و همون لحظه صدای منو میشنوه که بهش میگم الهی قربونت برم.
فندق به فرشته میگه: حالا چطور؟ احساس می کنی دوستم داره؟!
فرشته: من میدونستم که دوستت داره ولی میخواستم تو هر لحظه اینو بدونی و باور داشته باشی
امروز دقیقا چهارماه و نیمه که من میزبان یک فرشته بند انگشتی هستم. یک فرشته آسمونی که چهارماه و نیمه دیگه زمینی میشه (انشاله).
انوش اولین عکس دو نفرۀ منو فندقو امروز گرفت. ولی ازین به بعد سر هر ماه عکس می گیریم تا ببینیم فندق چه جوری تو دل من رشد می کنه.
فقط نام ایرانی باشه حتما. قبلا از همکاری شما متشکرم آذرمی دخت