-
تو یک قرن جلوتر هستی
یکشنبه 26 تیر 1401 09:40
امروز برای دهمین، یازدهمین یا نمیدونم چندمین بار سریال آنه شرلی رو دارم می بینم. نمیدونم چرا انقدر به دل میشینه این سریال. البته اینکه من علاقه شدیدی به طبیعت سرسبز و زندگی های قرن نوزده دارم هم بی تاثیر نیست. وقتی با کالسکه از وسط شکوفه های گیلاس رد میشه چشمامو می بندم و احساس می کنم دارم کنارش قدم می زنم. کنار برکه...
-
دغدغه زبان انگلیسی
چهارشنبه 30 بهمن 1398 10:58
منم مثل همه آدم های دیگه تو این کشور تا الان چند تا موسسه زبان رفتم با لول های مختلف. از همون کلاس اول ابتدایی شروع شد. پدرم همیشه عشق به یادگیری زبان داشتن و همیشه ما رو تشویق می کردن. منو و خواهرم هم مثل بقیه بچه ها کلاس ها و موسسات مختلف رو امتحان کردیم. از زبانسرا شروع کردیم. هر بار هم که وقفه می افتاد دوباره ما...
-
اینجا خاورمیانه است.
چهارشنبه 25 دی 1398 09:00
این روزها اوضاع اصلن خوب نیست. یک هفته پر از استرس، خشم و غم به همه ی ما گذشت. من این روزها فقط هراسان و بلاتکلیفم. صبح به صبح با خستگی ذهنی و روحی از خواب بیدار میشم و میام اداره. ظهر هم با خستگی مضاعف برمی گردم خونه. مدتی بود تو ذهنم از اینکه چرا بچه دار شدم و چرا ظلم کردم بهشون به خاطر دعوتشون به این دنیا، به زمین...
-
من یک مهاجرم، از رویایی به رویایی
شنبه 23 آذر 1398 10:38
مدتیست فکر مهاجرت به سرمان زده. فکری که از دو سال قبل ذهنمان را مشغول کرده ولی آن روزها نشستیم و دو دو تا چهارتا کردیم و دیدیم دل کندن و دل به غربت سپردن سخت است و از صفر شروع کردن سخت تر و در این رویا که اوضاع به همین شکل نمی ماند و روزی بهتر خواهد شد، درجا زدیم. غافل از اینکه قرار نیست چیزی عوض شود. انگار که هر روز...
-
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
دوشنبه 11 آذر 1398 09:33
به سی و سه سالگی ام مدتهاست فکر می کنم. به اینکه دو تا سه کنار هم قرار گرفته اند و پرواز می کنم به دنیای نشانه ها. احساس می کنم از حالا به بعد دیگر تکلیفم با دنیا معلوم است و می دانم چه از جانش می خواهم. انگار که قانون دنیا دستم آمده و می دانم چطور باهاش تا کنم که هر دویمان در بلاتکلیفی نمانیم.جایی خواندم که از سی...
-
مثلِ بادِ سردِ پاییز، غم لعنتی به من زد
چهارشنبه 6 آذر 1398 12:04
این روزها هیچی خوب نیست. نه خودش و نه مرور خاطراتش درآینده. خیلی عادت ندارم از روزهای غم و سختی بنویسم ولی سخته در موردش حرف نزدن. به اندازه ی کافی دهنامون رو پر از کاه کردن و فکر می کنم این مقاومت برای خود سانسوری ضربه نهایی رو میزنه به تمام قلب و روح آدم. پس می نویسم تا شاید بار دلم سبک بشه. می نویسم تا شاید بعدها...
-
خوشبخت ترینم وقتی ذهن و دلم گرم شده با رنگ های گرم پاییزی
دوشنبه 4 آذر 1398 12:05
برای من همیشه پاییز دلبر است، اما آذرش در این میان چیز دیگریست. انگار که آن باد معروف آذرماهی دیشب آمده و تا صبح با برگ های درخت ها مشغول بزم و پایکوبی بوده اند. امروز که از خانه بیرون زدم، رد و نشانی به جای گذاشته بودند. زیر هر درخت پر از برگ بود، ولی لحظه ای که وارد پارک ملت شدم فهمیدم چه خبرررررررر بوده ... دهانم...
-
زمستونی که پاشو کرده تو کفشِ پاییزِ من
پنجشنبه 30 آبان 1398 11:55
تن گرم و کوچیکش روی تنمه و طلایی موهاش روی لبهام. فرین دخت رو میگم. کل شب از شدت سرفه نتونست راحت بخوابه. دم دمای صبح یه خورده آروم گرفت، ولی من دیگه بی خواب شده بودم. گذاشتمش تو رخت خواب و رفتم پشت پنجره. هوا گرگ و میش بود و تمام شهر رو مه گرفته بود. ایستادم به تماشا. (به نظرم این پنجره آپشن بک آپ داره). کلی خاطره...
-
خواب های فرهنگی می بینم
سهشنبه 14 آبان 1398 10:28
چند شب پیشتر، خواب دیدم به موزه ملک رفته ام. وارد یکی از سالن ها که شدم متوجه تغییر اشیاء و دکور سالن شدم. همینطور که با تعجب نگاه می کردم، دوستم رو دیدم که ایستاده بود و انگار که داشت یه هماهنگی هایی رو انجام می داد و با نگاه پر افتخاری به سالن نگاه می کرد. رفتم جلو و هیجان زده ازش پرسیدم: عه، سارا تو اینجا چیکار...
-
تاریخ های به یاد ماندنی
چهارشنبه 8 آبان 1398 11:42
پسر عزیزم امروز که برایت می نویسم درست چهار سال و چهار ماه و چهار روز میگذرد از چهار/ چهار/ نود و چهار (روزی که خدا تو را به ما هدیه داد) من به دنیای نشانه ها ایمان دارم و عاشق عدد چهار هستم. پس این توالی اعداد بدون شک، مژده خیر و برکت بزرگی را می دهد و چه چیزی از این بهتر که امروز را برایت در اینجا ثبت کنم. امروز و...
-
مهمون داشتیم، چه مهمونی
سهشنبه 7 آبان 1398 11:49
ما این هفته میزبان بودیم. میزبانِ دوستای عزیزمون که پست قبلی در موردشون نوشتم. اولین بار بود که به خونه ی ما در مشهد اومدن و بهمون خیلی خوش گذشت، امیدوارم به مهمونامون هم خوش گذشته باشه. اصلن بر هر آدمی واجبه که یه دوست باحالِ مهربونِ همه چی تموم داشته باشه و هی بهشون گیر بده که پاشید بیاید. و بالخره آرزوی ما برآورده...
-
بیگانه اگر وفا کند خویش من است
سهشنبه 23 مهر 1398 08:43
همون اوایل که وبلاگ نویسی رو شروع کرده بودم یه مطلب نوشتم با این عنوان: مگر بحران آب از بیماری های ناشناخته، ایدز، سرطان و .... بی اهمیت تر است! . اون زمان ما یه همسایه داشتیم خونه ش طبقه اول بود، همونی که نوشتم ماشینشو با یه سطل آب می شست. اولین خونه ای که ما زندگی مشترکمون رو شروع کردیم همون خونه بود؛ نارمک میدان...
-
پاچه مشتری تونل نیست، تو رو خدا مشتری رو تو معذوریت نذارید
پنجشنبه 11 مهر 1398 08:47
آقا ما بالاخره بعد از یکماه تصمیم گرفتیم پرده بخریم برا خونه جدید. البته مجبوریم، چون آفتاب شدیده و وسایلمون خراب میشه. خلاصه رفتیم پرده فروشی و بماند که فقط مجبور شدیم یک مدل تور ساده انتخاب کنیم چون ارتفاع سقف بلنده و هیچ مدل پارچه ای نمیشه استفاده کرد. البته که خودم از طرح های ساده بیشتر لذت می برم. همینطوری الکی...
-
یافته های مجازی
دوشنبه 1 مهر 1398 10:47
همه ش از یه تعریف شروع شد، بازگویی یک خاطره. همکارم نشسته بود روبه روم و از وبلاگ های مورد علاقه ش صحبت می کرد. از دوستی هایی که سر نخش از همین وبلاگ بازی ها شروع شده. می گفت یه وبلاگ میخوند که متعلق به یه استاد دانشگاست. سبک مینیمال نویسی شو دوست داشت. ازش گفت و گفت و من دیدم چقدر این مشخصات برام آشناست. وقتی گفت...
-
معجزه شکرگذاری به همین سرعت
چهارشنبه 27 شهریور 1398 12:16
تازه دو روزه که دوره شکرگذاری رو شروع کردم. دفعه قبل تا تمرین 16 رفتم ولی بعدش به دلیل اثاث کشی کلن آمارش از دستم در رفت. امیدوارم این دفعه 28 روز رو پیش برم. خوبی دوره اینه که برکاتش از همون روزهای اول شروع میشه. دفعه قبل من به شدت کیفور و سر حال بودم تو اون شونزده روز. امروز رفتم بیمه به خاطر کارای مرخصی زایمانم. یه...
-
نه به چایی پر رنگ
دوشنبه 25 شهریور 1398 08:04
چایی اداره اصلن به دلم نمیشینه. کلن آدم چای خوری نیستم اما خب آدم از کله سحر میاد اداره میشینه، نمیشه که چای نخوره و اینکه من به خاطر شیردهی کلن زیاد تشنه میشم برا همین هوس می کنم. ولی چایی اینجا یه طعم گس بدی میده، به تلخی میزنه. اگه با پنج تا قندم بخوری بازم شیرین نمیشه. انقدرم پر رنگ میریزن آدم دچار کمبود آهن میشه...
-
مهتاب، ای مونس عاشقان
یکشنبه 24 شهریور 1398 12:02
دیشب ماه عجیب غریب بود، خوشگل و پر نور و نارنجی. یکی از دوستام می گفت: ظاهرن انرژی ماه دیشب فوق العاده زیاده و نارنجی رنگ و به اعتدال پاییزی نزدیکه و کلی میشه با مدیتیشن و این حرفا ازش انرژی دریافت کرد. صحتش رو نمی دونم ولی دیشب که رفتم دستمال گردگیری رو بردارم یهویی از پشت پنجره بزرگ هال چشمم افتاد بهش. واه که از شدت...
-
صبحت بخیر عزیزم
شنبه 23 شهریور 1398 12:02
هر روز صبح که میام اداره باید یه مسیر طولانی تو پارک رو طی کنم. مسیری که کلی آدم ، پیر و جوون مشغول ورزش و دو و پیاده روی هستن. مدتهاست مسیر من این پارکه و دیگه خیلی ها رو هر روز می بینم. یعنی بیشتر از اطرافیان نزدیکم. طوری که به دیدن هر روزشون عادت کردم. هر روز تو ذهنم حضور غیاب می کنم یه آقای تقریبن مسن با موهای...
-
من اگر کتاب بودم
پنجشنبه 14 شهریور 1398 10:49
در یک کتابخانه ی روستایی برگه هایی بود که بچه ها روی آن از زبان یک کتاب نوشته بودند ... پسرکی روی برگه اش نوشته بود: من اگر کتاب بودم دوست داشتم یک نویسنده ی خوبی من را نوشته باشد.
-
خدایا این نوشته رو برسون به دست آقای هوشنگ مرادی کرمانی
چهارشنبه 13 شهریور 1398 12:01
دارم عملکرد یه کتابخونه روستایی رو طراحی می کنم به نام کتابخانه عمومی شهدای ابویسان. یه کتابخونه در روستای ابویسانِ شهرستان جغتای. کتابخونه ای که به تازگی به نهاد کتابخانه ها واگذار شده با یک کتابدار دلسوز و نمونه که تا همین دو ماه قبل حقوق درست و درمونی دریافت نمی کرد و به تازگی استخدام نهاد شده. داشتم دنبال یک سری...
-
خلاصه کتاب چیز خوبیست از ما گفتن ...
یکشنبه 6 مرداد 1398 14:59
امروز فرآیین با من اومده کتابخونه. کتابخانه های عمومی هر شهر یه بخشی رو اختصاص داده به کودکان، که تو اون بخش ها کلی کتاب های مفید و خوب و یه سری بازی فکری وجود داره که ساعتی میتونه بچه ها رو سرگرم کنه. می تونید به کتابخونه عمومی نزدیک خونه تون سر بزنید و ساعتی رو با بچه ها تون مشغول کتابخوانی و بازی بشید. اینطوری هم...
-
هنوز هم میشه امیدوار بود
شنبه 5 مرداد 1398 08:14
چهارشنیه یه خانومی اومده بود کتابخونه. کتاب های قبلی رو تحویل داد و یه سری کتاب جدید گرفت. ظاهرن از دو هفته گذشته فرصت نداشت که بیاد و میگفت دیشب کتاب نداشتم بخونم، کلافه شدم. تا صبح نتونستم بخوابم، راه میرفتم نصفه شبی، آخه میدونی وقتی شبا کتاب می خونم آرامش می گیرم و ذهنم از مشکلات اطرافم تخلیه میشه. همه ی ذهنم میره...
-
کارنامه سپنج
دوشنبه 31 تیر 1398 11:42
چند روزه نشستم پای کتاب های محمود دولت آبادی. تا الان سه جلد از یازده جلد کارنامه سپنج رو خوندم. کارنامه سپنج یک مجموعه ی یازده جلدی هست که به گفته ی نویسنده حدود پانزده سال نوشتنش طول کشیده. یازده داستان به نام های: سفر، بیابانی و هجرت، از خم چمبر، گلدسته ها و سایه ها، ادبار و آیینه، آوسنه بابا سبحان، با شبیرو، عقیل...
-
کمر همت ببندیم
یکشنبه 30 تیر 1398 11:14
این روزها به فکر جابه جایی افتادیم. صاحبخونه بی انصاف یهویی یک میلیون و پونصد گذاشته رو اجاره. یعنی از ماه بعد باید ماهی سه تومن اجاره بدیم و سی رهن. حتی فکرشم برام ناراحت کننده س که بیست و پنج شش روز در ماه، هر روز صبح بچه ها رو بذارم مهد بیام سر کار و آخر ماه یه مبلغی بذارم رو حقوقم و بدم اجاره. درسته همه چی دو سه...
-
تا دیر نشده قورباغه ات رو قورت بده
شنبه 29 تیر 1398 10:01
اولین بار حدود هشت سال پیش بود که در یک انتشاراتی معروف مشغول به کار شدم. یک دختر 25 ساله ی کم تجربه که تا قبل از آن فقط دو ماه تجربه کارمندی داشتم و آن هم به دلیل کنکور ارشد نخواستم ادامه بدم. ولی این تجربه در تهران برایم جدید بود و خوشرنگ. یادمه با چه ذوقی سر کار می رفتم اما بعد از سپری شدن یک ماه کم کم این خوشرنگی...
-
هستی جاودانی
چهارشنبه 26 تیر 1398 09:01
من این روزا مدام دنبال نشانه ها می گردم. باهاشون آرامش و انرژی مثبت می گیرم. خلاصه که مدامم دارن اعداد پشت سر هم ردیف میشن و منو خوشحال می کنن. البته اگه اعتقادی به نشانه های اعداد داشته باشید. دیروز یه دختر خوشگل شش ساله اومده بود کتاب بگیره وقتی ازش اسمشو پرسیدم چشمام قلب قلبی شد " هستی جاودانی"
-
هر کسی از ظن خود شد یار من
سهشنبه 25 تیر 1398 08:57
دیروز یه خانوم مسن اومد می گفت یه کتاب خوب بهم معرفی کنید و اینکه چرا انقدر کتاباتون تکراری و قدیمیه، مال صد سال پیشه. البته حقم داشت. خلاصه که منم تیریپ کمک کردن گرفتم،پاشدم چرخ کتابو گشتم تا یه رمان خوب پیدا کنم. اون خانوم هم کنار من ایستاده بود و داشت از سلیقه ش حرف میزد. تا دستمو بردم رو کلیدر که برش دارم گفت:...
-
خدایا سپاس سپاس سپاس
دوشنبه 24 تیر 1398 07:55
انقدر این روزها خوبه و آرامش در همه چیز برقراره که دلم میخواد بهش تافت بزنم همینطوری بمونه.
-
خانه وارونه
پنجشنبه 20 تیر 1398 10:43
رمانی جنایی نوشته آگاتا کریستی انتخابی اتفاقی بود وقتی کتاب را از یکی از اعضا تحویل گرفتم و ورق زدم. به خاطر قطع پالتویی و حمل راحتش تصمیم به خواندنش گرفتم. برای من که کمتر رمان با موضوع جنایی خوانده ام کتاب هیجان انگیزی بود. به سختی دست از خواندنش می کشیدم و در تمام مدت خواندن من هم مثل بقیه شخصیت های داستان در پی...
-
دختر سفیدبرفی من نه ماهه شد
دوشنبه 17 تیر 1398 12:20
امروز بعد از ده ماه مرخصی زایمان اومدم سر کار. اصلن هم راضی نبودم که بیام. واقعن سخته بعد از این همه وقت، ساعت شش صبح از خواب بلند شی برای سر کار رفتن. کاش میگفتن حقوقتو نصفه میدیدم نمیخواد بیای، تو خونه زیر کولر بشین واسه خودت حال کن و خدا رو شکر کن که سیتیزنِ ایرانی (خخخخخ) آقا زندگیه دیگه. باید باهاش کنار بیایم....