دیروز پدرم رفت شهرستان و به این دلیل که این روزها کسی نیست که فرآیینو نگه داره، فرآیین رو هم با خودش برد. حالا مگه از دیروز اشک های من بند میاد. انقدر گریه کردم که چشمام پف کردن.
زمانی که اداره هستم خوبه. سرم گرمه. ولی همین که کلید میندازم به در که بیام تو خونه، اشکام راه میگیرن. خیلی سختمه جدایی از فرآیین.
همش خودمو دلداری میدم که همش چهار روزه و قراره به زودی برم دنبالش. دارم با خودم برنامه می ریزم که یه سری کارهای عقب مونده ای که با وجود فرآیین نمی شد انجام داد و انجام بدم.
میدونم جاش امنه و خانواده م بهتر از خودم حتی ازش مراقبت می کنند اما خب دلتنگم دیگه. مدام بهش زنگ میزنم و مامانم میگه نگران نباش اصلن بی قراری و دلتنگی نمی کنه.
فرآیین خیلی بچه ی فهمیده ای هستش. من قبل از اینکه بره کلی باهاش صحبت کردم و براش توضیح دادم که قراره چهار روز بره سفر و من میرم دنبالش. انگار میدونه که باید منتظرم بمونه تا برم دنبالش.
تو همین چند روزی که بابا گفت بذار فرآیینو با خودم ببرم من هر روز صبح با فشار بالا از خواب بیدار شدم. و میدونم که فشارم به خاطر استرس و ناراحتی از دوری فرآیین بالا میره.
لحظه شماری میکنم این چند رو ز زود بگذره تا برم دنبال فرآیینم.
این روزها زیاد حال خوشی ندارم. معده درد دارم. همین چندماه پیش این حالات رو داشتم اما با داروی گیاهی و اینطور چیزا رفع شد اما الان باز دوباره اومده به سراغم. شک ندارم که این احوالاتم به خاطر استرسه. استرس میزنه به معده م و حالت تهوعم شروع میشه. چند روزه فشارم هم میره رو چهارده.
واقعن برام عجیبه با این وزن و در این سن چرا باید انقدر فشارم بره بالا. حالا بگذریم ایشاله خوب میشم.
من، فرآیین، پدر و خواهرم چهارشنبه عصر بعد از کار من راهی اصفهان شدیم. همسرم نیومد چون پنج شنبه ها از صبح تا شب کلاس داره.
از اصفهان چی بگم که هر چی بگم کم گفتم. با اینکه من حال و روز خوشی نداشتم اما این شهر برام خیلی جذابه. به هر طرفش که نگاه میکنی یه چیزی برا دلبری کردن داره.
آرامش رو با تمام وجود می تونی تو میدون نقش جهان نفس بکشی.
مسجد شیخ لطف اله دست میندازه تو وجودت و روحتو میکشه به سمت بالا. دقیقن به اون نقطۀ وسط گنبد.
تو چهل ستون اصلن نمیدونستم باید به کدوم یکی از این نقاشی ها نگاه کنم. دلم نمیومد چشم از هیچ کدوم بردارم.
طبقه بالای عالی قاپو هم که محشره. تمام میدون نقش جهان زیر پاته.
بازار قیصریه هم بیشتر موزه ست تا بازار. و متاسفانه مسجد شاه که تعطیل بود ولی باز هم انقدر تزیینات درِ وردیش قشنگه که آدم حظ میبره اساسی، هشت بهشت، منارجنبان، سی و سه پل، پل خواجو، پارک ناژوان ... همه و همه عالی بودن به خصوص که زاینده رود آب داشت. دیگه بهتر از این نمیشد.
وای که چقدر اصفهان پر از توریستای خارجیه. وای که چقدر آدم لذت میبره از اینکه چقدر جو خوب شده که توریست ها با احساس امنیت به ایران سفر میکنن. من که نگاهشون می کردم و پر از حس غرور می شدم و خدا رو شکر می کردم که کشورمون مهمانپذیر شده. ایشاله که روز به روز توریست بیشتری به ایران جذب بشه که صد البته کشور ما لیاقتش رو داره و کلی چرخه اقتصاد رونق میگیره.
برا نهار رفتیم رستوران شهرزاد و کلی تو صف موندیم تا بتونیم نهار بخوریم. و بعد از نهار رفتیم کلیسای وانک که اونجا هم متاسفانه تعطیل بود و یه خورده پیاده روی و اصفهان گردی و بعد هم رفتیم دُرچه و من چند تا گل خریدم و از اونجا راهی تهران شدیم.
به طور کلی این سفر عالی بود و به نظرم به جای شهر اصفهان باید بگن موزه رو باز اصفهان ...
الان که دارم اینا رو می نویسم دلم میخواد دوباره به اصفهان برگردم ...
در کل یه سفر و تجربه عالی بود و به شدت اوصیکم به سفر به اصفهانِ جان
تعطیلات بهاری ما در چشم به هم زدنی گذشت.
امسالم به روال سالهای گذشته پر بود از دورهمی و خوشگذرونی و مهمونیبازی. اما متاسفانه همون روزی که از تهران رسیدیم همسرم بعد از برداشتن چمدون از صندوق ماشین کمرش گرفت و کلن رفت تو استراحت و خیلی کم تونست تو مهمونیها و برنامهها شرکت کنه.
به همین خاطر ما سه روز بعد از سیزده بدر به تهران برگشتیم تا مقداری جادهها خلوت بشه.
از نوزدهم هم دوتایی رفتیم سر کار و فرآیین پیش بابا و خواهرم موند.
بهمن ماه ما با شیفتبندی خانواده گذشت. دو هفتهی آخر بهمن هم فرآیین پیش عمهش موند. تو اسفند چند روزی با من اومد اداره تا اینکه دوباره خواهرم اومد و تا آخر سال با ما موند و همگی ۲۵ اسفند برای تعطیلات نوروزی راهی شهرستان شدیم.
این روزها فرآیین در حال خوشگذرونیه به این جهت که دوباره اطرافش شلوغ شده و مدام در حال فعالیت و بازی هستش.
خب ...
امسال چقدر زود گذشت. مثل سال قبل و سالهای قبلتر. ولی با همهی فراز و فرودهاش گذشت و ما یکسال بزرگتر و با تجربهتر شدیم.
من بیصبرانه منتظر تحویل سال هستم و اومدن سال ۹۶ رو به فال نیک میگیرم.
امیدوارم سال جدید برای همهمون پر از خیر و برکت و سلامتی باشه.
هفته ی گذشته خواهرم رفت و شیفتشو با مامانم جابه جا کرد و ما از شنبه دوم بهمن میزبان مامانم شدیم. البته در حقیقت مامانم میزبان ما شد.
از روزی که مامانم اومده حسابی به همه مون خوش گذشته. همه چی تو خونه افتاده رو غلتک. همه جا همیشه مرتبه. بعد از ظهر ها باهم میشینیم چایی می خوریم. باهم میریم خرید. خلاصه که کلی خوش میگذرونیم.
فرآیین هم توسط مامانم مدام در حال تقویت شدن هستش به این دلیل که دو هفته قبل از شیر مادر گرفته شد. پروسه ی از شیر گرفتن فرآیین واقعن سخت بود. اوایل که منم پا به پاش اشک می ریختم ولی واقعن چاره ای نبود. به خاطر شیر خوردن خیلی بدغذایی می کرد و از صبح گشنه میموند و هیچ غذایی نمی خورد به این امید که من ظهر از راه برسم و بهش شیر بدم و به همین دلیل و با توصیه ی اطرافیانم و کلی تحقیق بالاخره بعد از هجده ماه و بیست و دو روز فرآیین از شیر مادر گرفته شد.
متاسفانه فردا شیفت مامانم تموم میشه و برای فردا عصر بلیط برگشت گرفته و ما دوباره تنها میشیم تا شنبه عصر که دوباره خواهرم میاد.