بالاخره با انتقالی همسر موافقت شد و حالا پروسه کاری من شروع شد. چندباری رفتم ستاد برای منتقل شدن به مشهد. اگر با منم موافقت کنند و در جریان این جابه جایی بتونم کارم رو در مشهد ادامه بدم که دیگه نوراعلی نوره.
دیروز مدیر منابع انسانی اداره که اونم از قضا از انسان های نیک روزگاره، می گفت تو هنوز یک ماهه قرارداد ستاد شدی چه جوری درخواست انتقال می کنی (خخخ). گفتم بابا شرایط زندگی و نگهداری از بچه برام خیلی سخت شده به خدا، بذارید برررررررم من
خلاصه که میریم که شروع کنیم راند جدید انتقالی منو
با همه این اوصاف شروع کردیم به جمع کردن وسیله و همسر قراره بره مشهد دنبال پیدا کردن خونه. توکل به خدا کنیم و بریم ببینیم چی پیش میاد.
ما این روزها منتظرم جواب انتقالی همسر به مشهد هستیم. از اردیبهشت فرم ها رو پر کرده و الان منتظریم تا جوابش بیاد. کلی هم نامه نگاری کردیم و به این و اون رو انداختیم تا بلکه موافقت کنن. امسال دیگه شرایط زندگی تو تهران برامون خیلی سخت شده. اگه درخواست رد بشه باید فرآیین رو برای ساعات طولانی بذارم مهد. اصلن هم راضی نیستم به اینکار آخه هنوز خیلی کوچیکه و جون نگرفته. طفلکم انقدرم پاستوریزه س که حالا هی بخواد راه به راه تو مهد مریض بشه.
چند رو ز پیش رفتم به چندتا مهد اطراف خونه سر زدم که اگر موندگار شدیم لااقل آمادگیش رو داشته باشم.
از اول سال دیگه مطمئن شدیم اداره داره نفس های آخرشو میکشه. البته هر سال بساط همینه. پایان سال که داریم خداحافظی میکنیم میگن ممکنه از سال دیگه اداره جمع بشه یا تعدیل نیرو داشته باشیم. نمیذاشتن یه شب عیدی به دل آدم بشینه. ولی خب مهندس با همین اوضاع به هم ریخته سه سال حفظش کرد. بعدم با کلی رایزنی و رفت و آمد قبول کردند ما رو وارد مجموعه اصلی کنند. آخه موسسه ای که من باهاش کار میکنم یه موسسه خصوصی بود که زیر نظر یکی از ارگانها فعالیت می کنه.
دیگه با سلام و صلوات رفتیم ستاد و کارای حراست و امضای قرارداد و آزمایشات پزشکی رو انجام دادیم. و برامون نوبت گزینش گذاشتن. تا ببینیم کی جواب بیاد و حکممون رو اعلام کنن.
فعلن هم بیاد همین مکان فعلی بشینیم تا ببینیم چه تصمیمی برامون می گیرن و چه جوری تقسیم نیرو می کنن. این روزها فعلن روزای انتظاره. منم از این فرصت معلق بودن بین موسسه و ستاد استفاده کردم و یه هفته رفتم شهرستان.
مادرجونم تا آخر اردیبهشت تهران موند و بعد از اون یه هفته ای خواهرم اومد و بعد هم فرآیین پیش باباش موند تا پنج شنبه غروب که همه مون با هم راهی شهرستان شدیم. قراره یک هفته ای شهرستان بمونیم. تو این مدت من مشغول کارهای سفر بودم.
آخه قراره بریم روسیه. به مدت یک هفته. فرآیین و همسرم نمیان. به این دلیل که همسرم کار داره و پیشنهاد داد حالا که نمیاد فرآیینو بذارم پیشش، چون هم بچه کمتر اذیت میشه و هم برا من راحت تره. البته از بابتی هم درست میگه. سفر به روسیه یک سفر تاریخی هستش و پر از بازدید از کاخ و قصر و ... در نتیجه حتمن فرآیین اذیت میشه.
ما قراره هفدهم برگردیم به تهران و هجدهم پرواز به سمت مسکو ...
من بعد از کلی ننه من غریبم بازی بالاخره عصر دوشنبه سوار هواپیما شدم و پیش به سوی فرآیین. مامان و بابا به همراه فرآیین اومدن فرودگاه دنبالم.
الهی بگردم بچه م هیچی نگفت فقط اومده بود بغلم و بهم چسبیده بود. بعد هم که سوار ماشین شدیم گفت من میخوام برم رو پای مامان جون بشینم. حسابی حالم خوب شد با دیدنش. روز بعدش با مامانم اینا همگی راهی مشهد شدیم. اونجا هم حسابی به همه مون خوش گذشت. و پنج شنبه شب من و فرآیین برگشتیم به تهران.
شنبه فرآیین با من اومد اداره و یکشنبه با همسرم رفت و امروز دوباره با من اومد اداره و ایشاله بعد از ظهر مادرجون من میرسه تهران و فرآیین میتونه مدتی پیش مادرجونم بمونه.
خدا رو شکر