امروز فرین برای اولین بار لگد زد. در چهارده هفته و پنج روزگی
من هنوزم سر این لگد زدن بچه تو شکم گیج میزنم. چند وقتی هست که یه سری حرکت ها رو احساس میکنم که در وجودم داره اتفاق میفته ولی خب هیچ وقت به حساب تکون های نی نی نمیذارم. تا امروز که خیلی واضح و به شکل ضربه ای چند تا حرکت شیرین رو احساس کردم.
دختر کوچولوی مامان امروز چه هدیه ی هیجان انگیزی بهم دادی عشقم. مرسی ازت
امروز بالخره در محل کار جدید مستقر شدم.
ماجرا اینه که من کارای انتقالی رو در تهران پیگیری کردم و پونزده شهریور اسباب کشی کردیم مشهد. وسایل رو بگی نگ مرتب کردیم و برای هفته آخر شهریور من دوباره برگشتم تهران تا کارهای نهایی رو انجام بدم.
دیگه نگم که از فرصت استفاده کردیم و چند جایی برای تفریح سر زدیم و چند تا از دوستان جان رو هم دیدیم برای خداحافظی و خلاصه صبح ها سر کارو عصرها عشق و حال
برگشتیم مشهد و من دوباره ناچار شدم برای کارهای اداری بعد از عاشورا برگردم تهران، البته تنها و با پسر خاله و همسرش. فرآیین و پدرش با من نیومدن.
خلاصه که رفتم ستاد و همون روز کارهام رو به راه شد و نامه انتقالی به دست اومدم نشستم تو هواپیما
اینم بگم تو همون تایم چون پروازم ساعت هفت شب بود با یکی از دوستانم به موزه آبگینه رفتیم و یک ساعتی رو اونجا با هم وقت گذروندیم و از دیدن اون همه چیزای خوشگل کیف دنیا رو بردیم.
پونزدهم ماه هم رفتم خودم رو به اداره مشهد معرفی کردم که اونجا هم به صورت موقت منو فرستادن اداره شهرستان تا تکلیف مشخص بشه. بماند که این وسط چقدر برای اینکه کجا برم حرص خوردم و تلاش کردم که منو نفرستن راه های دور (کار به رفتن به شهرستان های اطراف مشهد هم رسید که زیر بار نرفتم و گفتم استعفا میدم) و بعد از کلی رفت و آمد محل کارم شد یه اتاق دنج با ویوی خوشگل وسط یه پارک خوشگل
اصلن انگار یک جورهایی به زندگیِ من سنجاق شده ...
مگر نه اینکه همین پاییز سی سال پیش به دنیا آمدم
همین پاییزِ یازده سال پیش عاشق شدم
همین پاییز هفت سال پیش برای شروع زندگی جدیدم به تهران رفتم
همین پاییز سه سال پیش فهمیدم میزبان یک فرشته ی بندانگشتی شده ام
و حالا همین پاییز امسال و همین اولین روز پاییز، زندگیِ جدیدی را در مشهد آغاز کردیم.
پاییز جان جانام، همینطور سالیان سال برایم خوش یمن بمان، درست مثل همین قبلی ها که بودی ...
همسر رفت مشهد و خونه موردنظرمون رو پیدا کرد. آخر وکیل آباد، یعنی با پونز وصلش کردن به وکیل آباد (خخخ). حالا اونقدرام آخر نیست ولی خب دوره به مرکز شهر.
ما اصرار داشتیم که تو منطقه ای خونه بگیریم که خواهر همسرم ساکنه تا بتونیم فرآیین رو برا سه روز که پدرش مشغوله، بذاریم خونه عمه ش. یه خونه همسر پیدا کرده که یک کوچه با خونه خواهرش فاصله داره. دیشب قولنامه شو نوشت و والسلام.
حالا باید دوباره برگرده تهران برای جمع آوری وسایل. این روزها من با مامان و خواهرهام موندم تهران. صبح تا ظهر سرکارم و بعد میام خونه و با هم وسیله جمع می کنیم.
این وسط مشغول گشت و گذاریم هستیم و برای حفظ روحیه یه کنسرتم رفتیم.
دیگه روزای آخر زندگی در تهرانه و دارم تند تند از امکاناتش استفاده می کنم.
بعدن. نوشت: اومدم پست رو منتشر کنم دیدم چه تاریخ باحالی داره منتشر میشه این پست، چشام قلب قلبی شد