آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

فرشته ی باهوش خونه ی ما

امروز حدود یکماهه که از رفتن پرستار فرآیین میگذره. از همون چند شب بعدش مادربزرگ من برای نگهداری از فرآیین از شهرستان اومد و تا دیروز موند. یعنی حدود یک ماه. و به نوعی شیفتش رو با خواهرم عوض کرد.

این چند روزه خیلی با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم که بعد از رفتن خواهرم بذارمش مهد. ولی هرچی فکر می کنم دلم نمیاد فرشته ی کوچولومو ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدار کنم و تو آلودگی هوا ببرمش بیرون.

به همین دلیل تصمیم گرفتم تا هفته ی آینده بهش فکر نکنم تا شاید خدا راهی رو برام باز کنه ...


و اما حال و روز این روزهای فرآیین

فرآیین این روزها هر لحظه شیرین تر از قبل میشه. گمونم هزار ماشاله از هوش بالایی هم برخورداره.

تا همین امروز که حدود هجده ماه و هجده روزشه تمام اعضای صورت و بدنشو می شناسه.

صدای یازده تا حیوون رو بلده، شعر تولدت مبارک رو با صدای بلند میخونه و دست میزنه ،

کتاب دست گرفتن رو یاد گرفته،

من چند ترانه و آهنگ های شاد کودکانه براش میذارم و دوتایی باهم دست می زنیم و می رقصیم. و بین این آهنگ ها فرآیین آهنگ جینگیل بلز رو از همه بیشتر دوست داره.

از برنامه های تلویزیون خندوانه و به خصوص آهنگ دو و دو و دو  رو خیلی دوست داره.

تقریبن جای خیلی از وسیله های آشپزخونه رو میدونه و به محض اینکه پدرش اسم پرتقال رو میگه، میره و از تو کابینت آبمیوه گیری رو میاره تا براش پرتقال آب بگیریم .

خلاصه که باید بگم حسابی سر ما رو با شیرین کاری هاش گرم کرده و البته خونه ی کوچیک آرزوها رو هم به شدت گرم کرده.

امروز  داشتم به وجود فرآیین تو زندگی مون فکر می کردم و از اعماق وجودم به خاطر یک فرشته ی پربرکت و خوش قدم  خدا رو هزاران بار شکر کردم.

ایشون معتقدن که بدی نکردن در حق ما و فرآیین

پرستار فرآیین  دیشب در کمال ناباوری و کاملن یهویی پیغام فرستاد که کار جدید براش پیدا شده و از شنبه دیگه نمی تونه بیاد. 

من هنوزم تو شوکم به این دلیل که واقعن انقدر بی مسئولیتی رو اصلن نمی تونم بپذیرم. اصلن چطور ممکنه که یک آدم انقدر خودخواه و ناجوانمرد باشه در حق منی که بهش گفتم من هیچ کس رو تهران ندارم و هر روزی هم که نیاد حتی برای یک ساعت هم مجبور میشم بچه رو با خورم ببرم اداره. 

حالا چطور تونست به من خبر بده که برای سه روز آینده دنبال یک پرستار جدید بگردم. 

امروز وقتی برگشتم خونه همه اینا رو بهش گفتم و گفتم که کاش از روز اول بهم می گفت که دنبال کار بوده تا من همیشه گوشه ی ذهنم یکی رو برای فرآیین در نظر می گرفتم. لااقل از روزی که رزومه پر می کرد برای کار کاش به من اطلاع می داد. 

و هزاران حرف دیگه که اونم هزاران بهانه ی  بیخودی آورد که هیچ کدوم بی مسئولیتی و بی معرفتی شو توجیح نکرد. 

حالا من موندم با یک دنیا فکر و خیال که فرشته ی کوچولومو کجا بذارم و به کی بسپرم که برای شش، هفت ساعت در روز خیالم راحت باشه.


پاییز بهاری ست که عاشق شده است

من معتقدم سی سالگی یه نقطه ی عطفه تو زندگی همه ی ما آدما، برای همین سی سالگی برای من خیلی مهم و خاص هستش.

و امروز من سی ساله شدم. سی سال با آرامش و سلامتی گذشت و هزاران بار خدارو به خاطر سی سال گذشته سپاسگزارم. ولی امسال باید برای من متفاوت باشه و پر از فعالیت های مهم و آینده ساز برای خودم، انوش و پرنده ی کوچیک خوشبختی مون.

به امید و دست در دست خدا قدم توی سی سالگی میذارم با کلی انگیزه و امیدوارم همونطور که بهش اعتقاد دارم برای خودم و خانواده م اتفاق های سرشار از خیر و برکت و خوشی توی راه باشه.

پیش به سوی یک سال عالی ...

من که باور ندارم اون همه خاطره مرد ...

مادر بزرگ که رفت صفای همه چیز رفت . اصلن کیفیت از همه چیز رفت. دیگه خونه، کوچه، خیابون و هیچی  و هیچی مثل قبل نشد ...

پدر بزرگ هم این بی صفایی رو تاب نیاورد. حتی حاضر نشد یک سال با این کیفیتی زندگی کنه. دیگه نتونست این نبودن رو تحمل کنه. 

جای خالی ِ بعضی آدما رو هیچ کس نمیتونه جبران کنه. 

پدربزرگم نتونست تاب بیاره این تنهایی رو و سلانه سلانه به راه افتاد. دنبال قدم های مادربزرگ رو گرفت و رفت.  

بعد از هشت ماه دوباره به وصال رسیدن اما این دفعه وصالشون جاودانه شد.

حالا ما موندیم و یک چهاردیواری خالی پر از خاطره

ما موندیم و یک درخت توت موریانه خورده

چند تا درخت انار خشک شده

و یک حوض خالی از آب 

پدربزرگو و مادربزرگ رفتن، ولی خاطره هاشون رو با همون کیفیت برای ما به یادگار گذاشتن ...

کم کم داریم برمی گردیم به روزهای اوج مون

این روزها حسابی درگیریم. از همون روزهای اول جابجایی شروع کردیم به چیدن وسیله ها ولی هر کاری می کنیم تموم نمیشه و مدام هم وقت کم میاریم. فقط هم پنج شنبه و جمعه ها فرصت داریم که درست حسابی تمیزکاری کنیم چون بقیه هفته که دوتایی سرکاریم.

تو این مدت یه بار منو فرآیین تنها موندیم و انوش برای گرفتن وام، یه سفر دو روزه رفت شهرستان. تو همون روزی هم که نبود من با دوتا از همکارام که دیگه دوستیم با هم رفتیم مولوی و برا خونه موکت خریدیم.

اخر هفته فقط فرصت کردیم با انوش همه جا رو موکت کردیم و یه سری وسیله چیدیم. برای تعطیلات عاشورا هم نرفتیم شهرستان و موندیم تا بلکه خونه رو سرو سامونی بدیم تا ازین وضعیت آشفته دربیاد. حالا خدا رو شکر تقریبن همه چی سر جاشه ولی خب هنوز کلی کارای خورده ریزه مونده که باید کم کم انجام بشه. چون فقط بعد از ظهرا وقت دارم که کار کنم. حالا ایشاله که زود همه چی سر و سامون بگیره و بتونم عکس خونه ی آرزوها را به زودی بذارم تو اینستا.

تو این مدت یکماهه که اومدیم خونه ی جدید، سه بار به محله ی قبلی مون سر زدیم. من کلی دلتنگ محله ی قبلی هستم. اونجا یه همسایه مهربون داشتیم که فرآیین خیلی بهشون عادت کرده بود و تقریبن هر روز عصر می رفت اونجا. حتی روزهای اثاث کشی هم فرآیین مدام اونجا بود و خیلی ازین بابت بهمون کمک کردن. ولی الان حسابی ازشون دور شدیم. راستش یکی از دلایل اصلی دلتنگی من واسه خونه قبلی همین همسایه مون هستش. همش دعا میکنم اونا هم تصمیم بگیرن بیان غرب.

روز عاشورا هم از صبح رفتیم اونجا و ساعت یازده شب برگشتیم خونه. انقدر که با اونا و تو خونه ی اونا به فرآیین خوش میگذره من حسابی کیف می کنم.

دیشب نهایت تلاشمون رو برای مرتب کردن خونه انجام دادیم و من همینطوری تا ساعت یک راه میرفتم و وسیله جمع می کردم ولی بقیه ش موند واسه روزهای بعد. ایشاله تا آخر هفته همه چی مرتب بشه و دیگه واقعن بشه خونه ی آرزوها