آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

کل واگن منفجر شد :)

همیشه وقتی سوار مترو میشم شروع می کنم به خوانش آدم ها و از تک تک آدمهای اطرافم سناریو می سازم و تا رسیدن به مقصد کلی داستان پردازی می کنم، مگر اینکه فروشنده ای با کوهی از وسایل بیاد و حواسمو پرت کنه.

دیروز آقایی وارد شد، کالای مورد فروشش رو بالا گرفت و گفت:

دیگر  نگران  موهای  زائد  گوش و بینی   خود  نباشید، چارۀ کار شما در دستان ماست، با دستگاه های میکروتاچ مکس زیبایی را به خود هدیه دهید ....    دستگاه های   میکروتاچ   مکس

حالا همه به هم نگاه می کردند و خنده شونو به زور قورت می دادند. بار دوم که فروشنده دوباره جملاتش رو تکرار کرد، دختر بچه ای که با پدربزرگش کنار من نشسته بود زد زیر خنده با صدای بلند و جاده صاف کن خندۀ بقیۀ شد.

مگر بحران آب از بیماری های ناشناخته، ایدز، سرطان و .... بی اهمیت تر است!!!!!

رفتم پشت پنجره به گل ها آب بدم، اتفاقی همسایۀ طبقۀ پایین را دیدم که مشغول شستن اتومبیلش بود با یک سطل آب و یک تکه ابر.

و من در ذهن خود مشغول تدوین برنامه ای خیالی بودم. چه خوب می شد کشور ما هم مشابه کشورهای توسعه یافته مدام در حال کمک طلبیدن از مردم برای حل بحران ها بودند ولی به شیوه ای تاثیرگذار. مثلاً در جهت مصرف درست آب فراخوانی می دادند که همه برای شستن اتومبیل خود به یک سطل آب بسنده کنند و از این اقدام خود عکسی تهیه کرده و به جهت فراخواندن سایرین در شبکه های اجتماعی منتشر کنند. (مثل چالش آب یخ و هزاران حرکت مردمی دیگر)

بی گمان فرهنگ سازی بی نظیریست. (لااقل تاثیراتش از تبلیغات مضخرف رسانۀ ملی بیشتر می شد)

پ.ن: تفکراتم که تموم شد، دیدم انصافا ماشینش برق می زد

خستگی از تنم دراومد

دیروز برای بازگشت به خونه سوار یه ون شدم، وقتی همۀ مسافرها سوار شدن و در بسته شد، راننده که پیرمرد مؤدبی بود با صدای بلند گفت: عرض سلام و احترام دارم خدمتتون، بسیار خوش اومدید، خسته هم نباشید.

پ.ن: نمیدونم چرا وقتی لبخند هست باید به ابروهامون زحمت بدیم و اخم کنیم

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

یکی از هزاران معایب زندگی کردن دور از خانواده، نگرانی مداوم هست و ذهن من هم ناخودآگاه به دنبال استرس. مثلا اگه زنگ بزنم خونه و کسی گوشی رو برنداره، اول زنگ میزنم به موبایل تک تک اعضای خانوداه و اگر پاسخی نشنوم حسابی نگران میشم. و در نهایت اگر بعد از نیم ساعت هیچکس پاسخگو نباشه زنگ میزنم به فک و فامیل. بالاخره هرجور باشه باید خیال خودمو از این بابت راحت کنم و گرنه آروم و قرار نمی گیرم.

انوش همیشه از این اخلاق من شاکیه و همش منو نصیحت می کنه که انقدر نگران نباشم و میگه اونا که نمی تونن 24 ساعت پای تلفن بشینن که تو قراره یه وقتی زنگ بزنی ...

خیلی سعی می کنم به نگرانی های افراطیم غلبه کنم ولی اون قوی تره و همیشه منو شکست میده و بابت این قضیه خودمو ملامت می کنم گاهی. و به شدت در پی یافتن راهی برای اصلاح این وضعیت :).

پیرو این جریان تصمیم گرفتم برم کلاس یوگا، چون احساس میکنم آرامشم به هم ریخته که انقدر کم طاقت شدم. حالا نمی دونم تاثیری داره یا نه !!

کسی یوگا رو تجربه کرده آیا ؟؟؟

آخه تا دو سال دیگه شرایط سفر رفتن رو ندارم

این کوچ سرفینگ هم منو کشت، بابا به خدا الان شرایط هاست شدن رو ندارم، اینم مدام پیشنهاد میده، حالا بقیه هیچی ولی این خانم لامو جئونگ از سئول ذهنمو مشغول کرده، حالا شایدم قسمت شد دعوتش کردم ولی الان نمیشه آخه :(