قبلا خیلی واسه تدریس کردن ذوق داشتم و سرشار از افکار آرمانی.
مثلا یکی از فانتزی هام این بود که بعد از اینکه دانشجوها یه نرم افزار رو یاد بگیرن و بتونن وارد بازار کار بشن من چقدر ذوق می کنم که واسشون مفید بودم و توی پیشرفتشون سهمی داشتم. اما امسال هرچی فکر کردم دیدم حوصلۀ دانشگاه و تدریس و دانشجوی تنبلِ درس نخونِ دو دره بازِ و مدرک گرا رو ندارم. واسه همین این ترم کلاس نگرفتم. تصمیم دارم بیشتر شاگرد خصوصی بگیرم چون اینجوری حداقل میدونم که طرف انگیزه داره واسه یادگیری.
... و انقدر از انگیزه شون هیجان زده میشم که خودم واسه چندتاشون کار پیدا کردم.
پ.ن: مطلبم درمورد یه عده دانشجوی تنبل هستش و عمومیت نداره
فروشنده گفت: چیز دیگه ای لازم ندارید، یهو سلول های عصبی مغزم بهم اخطار داد که گند زدی .... با شرمندگی گفتم: آقا معذرت میخوام، من بی بی چک میخواستم :) هیچی دیگه دو سه تا از مشتری ها منهدم شدن، خودمم له بودم از خنده،
همکارم تعریف می کند:
عمه ای دارد که حدود دو سالی ست به تهران مهاجرت کرده. چند ماه پیش پسرش از همان شهر خودشان همسری گرفته و قرار بر این شده که به دلیل جمع بودن همۀ فامیل مراسم عروسی در همان شهرستان برگزار شود. چندی قبل عمه خانم با خواهرش تماس گرفته و گفته:
خواهر، من که از رسم و رسوم اونجا خبر ندارم، دیگه ریش و قیچی دست خودت.
پ.ن: آخه انقدر زود!!!! شاید هم بنده خدا حافظه اش مثل ماهی گلیه.... والا :)
در بین این کامنت ها یکی از خوانندگانم نوشته: زیباست آخه برادر
من، دوست من .. خدایی پست من دو خط کامل هم نشده، خو لااقل می خوندی بعد
کامنت میذاشتی، یا می تونستی زیر پست های قبل کامنت بزاری یا اصلاً حوصلۀ
خوندن نداری کامنت نمیذاشتی خو و به خدا من راضی به زحمت نبودم :) پ.ن: بچه ها انرژی مثبت همتون رو من تاثیر زیادی گذاشت و الان خیلی خوبم خدارو شکر، دوباره هم ممنونم